اين روزها در اطرافم مدام با يك مسئله روبرو مي شوم كه به شكل هاي مختلف خود را نشان مي دهد وآن هم عادت است.خيلي از بچه هاي هم دوره اي ماتم گرفته اند كه دوران دانشجويي ديگر تمام شد.من با اين طرز فكر حداقل دو مشكل دارم.يكي اينكه دقيقا يك چهارم از چيزي كه انقدر برايتان عزيز است باقي مانده و اين مدت هيچ فرقي با طول سال سوم و يا طول سال دوم نمي كند.مشكل ديگر اين است كه خيلي از اين افرادي كه اين گونه مي گويند تا همين چندي پيش مدام غر مي زدند كه اين جا ديگر كجاست و از ديوار تا تمام آدم ها و درس ها را به فحش مي گرفتند.اين قشمت آخر باعث مي شود تا فكر كنم كه واقعا انسانها در برابر عادت كردن چقدر ضعف دارند.خيلي از آدم ها را ديده ام كه مي گويند از پايان مي ترسند و يا در پايان هر دوره يا هر چيزي دلشان مي گيرد.اين دقيقا نشانه اين است كه عموم آدم ها از تغيير وضعيت خوششان نمي آيد.همه عقيده ها و رفتارها محترم اند اما به نظر من بايد دقيقا در لحظه زندگي كرد و آينده را با لبخند نگاه كرد.آينده مثل خورشيد است.اگر زياد نگاه كني كور مي شوي.سال چهارم من آغاز مي شود و من به مدت يكسال مي خواهم در آن زندگي كنم
پي نوشت: بالاخره جشن ورودي جديد ها و غرفه نمايشگاه هم برگزار شد.خدا رو شكر بد هم نشد.كلي خسته شدم اين چند روز اما به خوب برگزار شدنش مي ارزيد.از همه بچه هايي كه تو غرفه كمك كردن يه عالمه ممنونم
1 comment:
ba harfet kamelan movafegham! amma in vijegiye bishatare mast ke ta dar ma'raze az dast dadane chizi nabashim nemifahmim arzeshesho!
Post a Comment