آن مرد گریه می کرد
آن مرد با دستان خون آلود آمد
آن مرد روحش را کشت
آن مرد هلیا را در مرگ کابوس خنداند
آن مرد با نان آمد
بابا دیگر نان نداد
بابا مرد
باران آن مرد را با چتر برد
مرد جلوتر آمد .بابا آن مرد بود
مرد جلوتر آمد .بابا آن مرد بود
گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت
به نگاهي كه در آن آبي بود
به خيالي كه در ساغر آن ، سرخي بود
به زماني كه در آن ، واژه خوش ، معنا داشت
به صداي خنده
به صفايي كه در آن تند سراب ، آب به گلها مي داد
گاه مي انديشم به هجوم غمها
به صدايي كه گذشت
به نگاهي كه به ليلا پيوست
به تولد يا مرگ
چه كسي خواهد ديد ،روز مرگش را خود
آه ديدم ديدم
گاه مي انديشم
گاه مي انديشم كه چرا بايد رفت
كه چرا زندگي از نور تهيست
كه چرا باران شست
”...از دل من اما“
نقش مرا باران شست
گاه مي انديشم
و در اين انديشه ، چشمهايم را با چشمه دل مي شويم
ونگاهم ، آينه را در پس ابر آهم مي شكند
گاه مي انديشم به گذشتي كه گذشت