Wednesday, April 27, 2005

باران

بهار که می آید؛ خدا برای رومئو و ژولیت دلش تنگ می شود
با یک اشاره ابر را به گریه می اندازد
و با بشکنی من تو را عاشق می کند
و با میکائیل برای جند هزارمین بار به تماشای این درام غم انگیز می نشیند
من خوشحالم؛در زیر این هق هق ابرک بهار خوشحالم
چون واقعآ خواهم مرد؛بدلی در کار نیست

2 comments:

Anonymous said...

هنوز هروقت که باران می آید، گوش به زنگ صدای تو، تکه تکه ترانه های کهنه را کنار هم می چینم و باز به این حقیقت تلخ می رسم که تو هم با من نبودی
اینو یه عزیزی به من گفته بود که مدتها بود فراموشش کرده بودم و با متن خوشگل شما به یادش افتادم

Anonymous said...

It's tragedy.
When the morning cries and you don't know why.