یک دنیا حرف در یک وجب مخ ، نتیجه اش چیزی جر سردرد نیست.این سر درد لعنتی.داشتم فکر می کردم که عجیب ترین و انرژی بر ترین پدیده موجود در دنیا ، روابط احساسی شدیدی است که بعضی ها نامش را عشق می گذارند و بعضی ها چیز های دیگر.بهر حال ساده ترین کار، تنها بودن است.وقتی که تنها می شوی همه چیزت دست خودت است.دلت بخواهد خودت را با سیگار خفه می کنی ، دلت بخواهد خودت را گم و گور می کنی.دلت بخواهد گوشی ات را می اندازی سطل آشغال.اما وقتی کسی را دوست داری،چه بخواهی و چه نخواهی برای دو نفر تصمیم می گیری؛ هر کاری که می کنی عواقب خودش را دارد.حتی نمی توانی گوشی ات را خاموش کنی چون هر کار تو یک معنی درونی برای خودت دارد و چه بخواهی و چه نخواهی یک معنی بیرونی برای او.و مشکل اینجاست که نمی توانی از این معناهای بیرونی و عواقبش خلاص شوی.حتی نمی توانی برای خودت منطقی و شخصی تصمیم بگیری و این فکر مسئولیت دیوانه ات می کند.می خواهی زمان بایستد چون هر ثانیه که می گذرد این فکر ها مثل لوبیای سحر آمیز رشد می کند.قضیه وقتی سخت تر می شود که بشوی ماهیت زندگی نفر دیگری.آن وقت است که تا مرز دیوانه شدن فاصله ای نداری.همیشه محور شدن و مرکز بودن کار سختی است.راحت ترین کار را کسانی می کنند که دور محور دیگری می گردند.کسی که در مرکز است باید بتابد و روزی خاموش شود.من توانایی خورشید بودن را ندارم.باور کن.اینکه این واقعیت را درک کنی که تمام مفهوم زندگی برای کس دیگری هستی شاید در ابتدا خیلی جذاب و رویایی باشد اما با جهنم تفاوتی ندارد.اگر کمی عقل در مخیله انسان باشد حتما به این نتیجه می رسد و من نمی خواهم در جهنم باشم.
1 comment:
گرفتم چی شد! یعنی کمپلت دارمت!
Post a Comment