خبر کوتاه است.خسرو شکیبایی در گذشت.جمعه.با همین جمله کوتاه یک فلاش بک عظیم در ذهنم شروع می شود.می برد به هامون.می برد به جایی که برای اولین بار به خودم گفتم من شبیه این آدم هستم.جایی که من عاشق سینما شدم.جایی که هنوز چیز هایی بود.چیزی شبیه فرهنگ.ذهنم می رود به روزی روزگاری.زندگی هایی که با آن سریال کردیم.لاستی بود برای ما در آن روزگار.می روم به دوران خوش خانه سبز.روزگاری که در مقایسه با این روزها واقعا سبز بود.سالهای دوم خردادی.رویای زندگی بهتر.ناخودآگاه صدایش می پیچد در گوشم که می گوید" آخه عزیز من " در این میان ذهنم می رسد به جایی که دیگر خالی بود.خسرویی نبود.تنها سعیی برای بقا بود.می روم به مزاحم.و شاید اتوبوس شب.می رسم به سینمایی که مدت هاست مرده است.رسیده ایم به هجوسازی هایی برای مردمی هجو.از هم سن و سال های خودم و بخصوص چهار پنج سال کوچکتر حالم بهم می خورد.گیشه ای که باید گلزار باشد تا بفروشد.بهرحال ، چقدر رضا کیانیان دل نوشته دلنشینی نوشته است برای خسرو ؛ از مراسم تقدیر خسرو می گوید و سخن نگفتنش ، و می گوید ؛ "تو روی صحنه تیاتر می درخشیدی و من می دویدم تا به جای تو برسم ، به جای تو که رسیدم تو در سینما می درخشیدی و من می دویدم تا به سینما برسم و امروز باز هم باید بدوم تا به جای تو برسم.هنوز سینمای ابران با تو خیلی کار داشت." روحت شاد
No comments:
Post a Comment