Sunday, March 30, 2008
Sunday, March 23, 2008
مانیفستی برای آبی
روزگاری به فکر خلق دنیای مجازی خود بودم ، می خواستم یک رابطه برد برد را با تخیل سرکش من که به گواه عده متناهی ای آدم بدجور سرکش تر از بقیه است شروع کنم، دنیای مجازی خودم را خلق کنم ، داخل تخیل ام مهمانی می گرفتم و فیلم بازی می کردم و غذا می خوردم و عاشق می شدم.اما هر بار که بالاجبار مجبور می شدم به دنیای کنونی باز کردم ، مثلا وقتی که باید می شاشیدم یا چیزی برای رفع تشنگی ام می نوشیدم تا دوباره بشاشم ، حسرتی عظیم ، ذهن ارغوانی ام را پر می کرد و رنگم مثل همان شاشی بود که نازل کننده من بر دنیای واقعی بود.از آن موقع یاد گرفتم که باید از تخیل خود تا جایی که می توانم دوری کنم.تنها نجات دهنده من می تواند یک ذهن پاک باشد.ذهنی خالی شده.شروع کردم و به تمام آدم هایی که از آنها متنفر شده بودم و بر روی ذهنم جای شکنجه های آنها به وضوح دیده می شد پیام فرستادن و شروع کردم به پاک کردن.
متن تمام پیام ها شبیه به هم بود ، چیزی شبیه به این :" سلام فلانی ، حالت چطوره؟ من این پیام را برای این برایت فرستادم که بگویم من دیگر از تو متنفر نیستم.هر زمان که ببینمت با لبخند جواب سلامت را خواهم داد مثل جواب سلامی که به شش میلیارد انسان دیگر خواهم داد." و این گونه توانستم تا پشگل های گوسفند آویزان به صفحه ذهنم را خالی کنم و معجزه این است که وقتی سبک می شوی بلافاصله یک لبخند ثابت روی لبهایت می نشیند.لبخندی از رضایت سبک بودن.مثل همان حسی که آدم بعد از یک شاشیدن طولانی دارد.
قدم بعدی سپید نگه داشتن است که کار بسیار سختی است ، مخصوصا برای منی که تخیل لجام گسیخته دارم. اما شروع کرده ام به نگه داشتن خود در دنیایی که در آن زندگی می کنم ، همان جایی که که می شاشم . حتی زمانی که کتاب می خوانم و فیلم یا تیاتر می بینم هر چند دقیقه یکبار محل و زمانی که در آن قرار دارم را به خودم یادآوری می کنم.تا به حال که نتایج امیدوار کننده است.یکی از نشانه های موفقیت این است که هر جا که قرار داری بتوانی تنها یک صدا که در میان انبوه امواج تجاوز کننده به پرده گوشت قرار دارد را بشنوی و من تا حدودی موفق شده ام.نمی دانم این نوشته تا کجا می خواهد ادامه پیدا کند چون در اینجای نوشته حتی دورنمایی از پایان را در ذهن ندارم ، فعلا می خواهم کتاب بخوانم ، آزادی برای یک شب ، جانت ویترسن، پس تمام می کنم.
Tuesday, March 18, 2008
Sunday, March 16, 2008
زندگي مثل يک ديلدو است
Sunday, March 09, 2008
بوی نا
Sunday, March 02, 2008
وقتی که با پای خودت به انفرادی می روی
کنار تخت نشسته است.خم می شود و پاکت سیگارش را که کنار تخت افتاده بر میدارد.صورتش را می مالد و دنبال فندک مشکی اش می گردد.از روی زمین برش می دارد و سیگاری را با لب هایش از پاکت سیگار در می آورد.فندک را می زند و چشمهایش را تنگ می کند.گوشی موبایلش را در دستش می گیرد و هم زمان پک می زند.به دکمه خاموش و روشن موبایلش خیره می شود و فکر می کند که روزی خواهد رسید که شهامت خاموش کردن این لعنتی را داشته باشد یا نه؟با خود می گوید میشود جواب نداد، میشود زنگش را قطع کرد، اما جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است همه چیز را تمام می کند.انتخابی در کار نیست. از طرف دیگر روشن بودنش هم انتظار کشیدن یک تماس را به همراه دارد.خاکستر سیگارش روی پاهایش می ریزد و از فکر کردن در می آید.سریع خاکستر را می تکاند.یاد تمام صداهایی می افتد که از درون موبایلش شنیده.همه را با هم می شنود.صدا ها در هم مخلوط می شوند و بلند تر می شوند.آنقدر که نمی شود فهمید که چه می گویند.تنها صدای دیوانه کنندشان در گوشش می پیچد.چشمانش را می بندد.محکم دکمه خاموش را میگیرد