انگار که بعضی وقتها آدم نذر دارد که حال خودش را بگیرد.با دست خودش خاطرات گه آلودش را ورق می زند.با دست خودش گلوی خودش را می چسبد و هی فشار می دهد.با دست خودش باز هم جلوتر می رود.یک سیم نازک فلزی،از این هایی که بدجوری تیز اند را بر می دارد و دور گلویش می پیچد و از دو طرف هی می کشد تا خون بالا بزند.خون که شوخی بردار نیست،نمی فهمد که خودت بریدی یا دیگری،بالا می زند دیگر.آن وقت است که آدم به گه خوردن می افتد که بابا من خودم بریدمت،جون من کوتاه بیا ؛ انقدر فوران نزن.اما این خون زبان نفهم مگر حالیش می شود،آخرش هم کبود با صورت میایی زمین و نمی دانی که اصلا برای چی این کار را کردی.داشتی زندگی ات را می کردی.یا شاید هم زندگی تو را می کرد بهر حال نفس کار مهم است که در حال انجام بود.حالا دیگر با این جسد کبودت به درد زندگی کردن هم نمی خوری
3 comments:
قرار نبود روش های دیگران رو تقلید کنی ها!... دو نقطه سمیکالن. البته تا باشه از این تقلیدا باشه...ه مواظب بشه اون سیمی که نوشتی جایی رو اتصال کوتاه نکنه... از نود و نه درصد بچه های دانشگاه خودمون بیشتر به درد زندگی کردن می خوری... آره
قرار نبود روش های دیگران رو تقلید کنی ها!... دو نقطه سمیکالن. البته تا باشه از این تقلیدا باشه...
مواظب باش اون سیمی که نوشتی جایی رو اتصال کوتاه نکنه... آخه هنوز از نود و نه درصد بچه های دانشگاه خودمون بیشتر به درد زندگی کردن می خوری... آره
Eh... Ahang e "One Last Goodbye" e Anathema... khaterat e talkhi daram az in ahang... ham dar gozashte , ham dar ayande...
Post a Comment