یه پرنده است که از پرواز خود خسته است...یه دیواره یه دیواره یه دیواره که پشتش هیچی نداره
صدای زمزمه اش را شاید خدا هم می شنید.بلند شد و لباس هایش را پوشید.سردی هوا را از پشت شیشه پنجره هم می توانست حس کند.شال گردنش را دور گردنش پیچید و از خانه بیرون رفت.هوا ابری بود و انگار بغضش را برای با هم گریه کردن نگه داشته بود.نگاهی به آسمان کرد و به سمت چپ رفت ؛ شاید به یاد زجه های کنار تخت رنجور عاطفه ای که مرد
سلام -
صبح قشنگت چطوره؟-
هنوز که خوابیدی.پاشو تنبل خانوم-
سلام خانوم پرستار.صبح بخیر.حالش چطوره؟-
مثل همیشه.انتظار دیگه ای داشتین؟هر-
- می دونم هر وقت که سرم تموم شد خبرتون می کنم.منم تو این مدت شدم یه پا پرستار
و پرستاری که بدون لبخند بیرون رفت
بی خبر رفت و دگر از او نیامد...نامه ای نه؛ کلامی نه؛ پیامی نه
زمزمه اش را در امتداد پیاده روی یخ زده ادامه می داد و به سپیدی چرک آلود برفهای روی زمین چشم دوخته بود
کیان یادته اون باری که نصف شب قاچاقی زدیم بیرون و تا صبح زیر برفا راه رفتیم-
آره هنوز جای خاطره اش درد می کنه!خیلی وقته برف درست و حسابی نیومدها-
آره فک کنم خدا برف رو به اندازه جنبه آدما می باره .دیدی آمریکا چقدر برف میاد-
سکوت بارش برف ؛ همه جای خیابان را خلوت کرده.چراغ چشمک زن گل فروشی اما در این خلوت ؛مثل چشمک های آن روزهای خوب ؛ به سمت دیگر خیابان می کشاندش.داخل می شود و یک شاخه گل مریم می خرد.مریم را برای روزهای سرد آفریده اند.عطرش را که با سوزش سرمای هوا استشمام کنی بی اختیار عاطفه را جوانه می زنی.
آقای...این چند تا فرم را باید پر کنین تا مراحل اداریش کامل بشه.بهر حال تصمیم با شماست-
عاطفه...آخه یه چیزی بگو...یه کاری بکن...یه تکونی بخور...تا کی می خوای همین جوری باشی-
شاخه مریم را بالا می آورد و نفسی عمیق می کشد و دز سرمای بیرون مغازه ؛ باز هم به سمت چپ می رود
آخه من چکار کنم؟ خدایا... یعنی تمومه؟اگه تمومه چرا عین بقیه آدما تموم نکردی؟چرا هنوز قلبش می زنه-
ببخشید.فرم ها رو پر کردید؟-
چشمانش را بسته و یه صدای خرت خرت قدم هایش روی برف های تازه گوش می دهد.چشمانش را که باز می کند زمین بازی پر از برف را می بیند
الان پر می کنم-
پس من چند دقیقه دیگه میام و ازتون می گیرم -
چند دختر بچه با کلاه های بافتنی رنگ و وارنگ مشغول بازی کردن اند.جلو می رود و شاخه مریم را برای آخرین بار می بوید.سمت دخترک قرمز پوشی می رود و کنار دخترک روی زانو های خود می نشیند.دخترک لبخندی آشنا می زند و گل را می گیردصدای تیز بوق ممتد در سپیدی برف های پارک چشمانش را شبیه همان خط صاف سبز رنگ می کند
صدای زمزمه اش را شاید خدا هم می شنید.بلند شد و لباس هایش را پوشید.سردی هوا را از پشت شیشه پنجره هم می توانست حس کند.شال گردنش را دور گردنش پیچید و از خانه بیرون رفت.هوا ابری بود و انگار بغضش را برای با هم گریه کردن نگه داشته بود.نگاهی به آسمان کرد و به سمت چپ رفت ؛ شاید به یاد زجه های کنار تخت رنجور عاطفه ای که مرد
سلام -
صبح قشنگت چطوره؟-
هنوز که خوابیدی.پاشو تنبل خانوم-
سلام خانوم پرستار.صبح بخیر.حالش چطوره؟-
مثل همیشه.انتظار دیگه ای داشتین؟هر-
- می دونم هر وقت که سرم تموم شد خبرتون می کنم.منم تو این مدت شدم یه پا پرستار
و پرستاری که بدون لبخند بیرون رفت
بی خبر رفت و دگر از او نیامد...نامه ای نه؛ کلامی نه؛ پیامی نه
زمزمه اش را در امتداد پیاده روی یخ زده ادامه می داد و به سپیدی چرک آلود برفهای روی زمین چشم دوخته بود
کیان یادته اون باری که نصف شب قاچاقی زدیم بیرون و تا صبح زیر برفا راه رفتیم-
آره هنوز جای خاطره اش درد می کنه!خیلی وقته برف درست و حسابی نیومدها-
آره فک کنم خدا برف رو به اندازه جنبه آدما می باره .دیدی آمریکا چقدر برف میاد-
سکوت بارش برف ؛ همه جای خیابان را خلوت کرده.چراغ چشمک زن گل فروشی اما در این خلوت ؛مثل چشمک های آن روزهای خوب ؛ به سمت دیگر خیابان می کشاندش.داخل می شود و یک شاخه گل مریم می خرد.مریم را برای روزهای سرد آفریده اند.عطرش را که با سوزش سرمای هوا استشمام کنی بی اختیار عاطفه را جوانه می زنی.
آقای...این چند تا فرم را باید پر کنین تا مراحل اداریش کامل بشه.بهر حال تصمیم با شماست-
عاطفه...آخه یه چیزی بگو...یه کاری بکن...یه تکونی بخور...تا کی می خوای همین جوری باشی-
شاخه مریم را بالا می آورد و نفسی عمیق می کشد و دز سرمای بیرون مغازه ؛ باز هم به سمت چپ می رود
آخه من چکار کنم؟ خدایا... یعنی تمومه؟اگه تمومه چرا عین بقیه آدما تموم نکردی؟چرا هنوز قلبش می زنه-
ببخشید.فرم ها رو پر کردید؟-
چشمانش را بسته و یه صدای خرت خرت قدم هایش روی برف های تازه گوش می دهد.چشمانش را که باز می کند زمین بازی پر از برف را می بیند
الان پر می کنم-
پس من چند دقیقه دیگه میام و ازتون می گیرم -
چند دختر بچه با کلاه های بافتنی رنگ و وارنگ مشغول بازی کردن اند.جلو می رود و شاخه مریم را برای آخرین بار می بوید.سمت دخترک قرمز پوشی می رود و کنار دخترک روی زانو های خود می نشیند.دخترک لبخندی آشنا می زند و گل را می گیردصدای تیز بوق ممتد در سپیدی برف های پارک چشمانش را شبیه همان خط صاف سبز رنگ می کند
No comments:
Post a Comment