Tuesday, October 31, 2006

Saturday, October 28, 2006

Help me



به حرمت آن شب گریه های بی قدر من
خدایا
روزگارم را قلم آبی بکش
بومم را آرام بنواز
مهربان ترین
عشق را از من نگیر

Thursday, October 26, 2006

آخری نبود


خوب ، دلم نیامد از زیر زمین دل بکنم.مثل همه زندگی که دل کندن را بلد نبوده ام.چند روز پیش یک مجموعه کاریکاتور در مورد ایران در نشریات بین المللی دیدم که نکته قابل تامل در همه آنها ، این است که آدم ها آنقدر که ما فکر می کنیم ببو گلابی نیستند.یکی از کاریکاتور ها برایم خیلی جذاب بود(همین کاریکاتوری که گذاشتم).البته نمی دانم کلمه جذاب چقدر درست باشد اما کلمه دیگری پیدا نکردم.در ضمن اگر حوصله داشتید کتاب بخوانید ؛ کتاب روی ماه خداوند را ببوس برای 2 ساعت مطالعه کتاب خوبی است.از کارهای مصطفی مستور است و داستان خوش ساختی دارد

Wednesday, October 18, 2006

شاید این آخرین نوشته باشد

شاید تویی که نزدیک به دو سال است می خوانی مرا و بغض ها و خنده هایم را؛ تا بحال زیاد شنیده باشی از من ؛ نالیدن و غمناکی را.اما عزیز روزهای خنده و بغض؛ این روزها فرق می کند.آنقدر که شمع ها شده اند هم نفس من و گوشه اتاقم را کرده ام سقا خانه.این هم شاید بدعتی باشد در امتداد کشیدن هر آنچه بیرون خانه بود به داخل خانه.قدیمهای نه چندان دور ؛ خانه ها حمام نداشتند و کمی بعد تر توالت ها گوشه حیاط بود.الان شاید خانه ها همه چیز دارند غیر از سقا خانه.بگذریم
این بار روز های سردرگم من کمی با گذشته فرق می کند و از تبعات آن هم این است که نمی دانم کدام اتفاق قشنگی را دوست دارم.چقدر بد است که آدم آرزو نداشته باشد.از آن بد تر این است که آدم آرزو داشته باشد و آن را خفه کند چون زیاد از حد منطقی شده است.دروغ نگفته ام اگر بگویم که سخت ترین دوران زندگی بیست و دو ساله ام را سپری می کنم.می دانی عزیز؛ دیگر نه مشکل عشق و عاشقی وسط است و نه شاکی بودن از مردم و نه خفقان نفس کشیدن و نه محدودیت و نه هزاران ریز و درشت دیگر.این بار مشکل اساسی خود من هستم و این بار دیگر خودم را هم ندارم که بقول تو ؛ دیوانه شوم و با خودم معاشقه راه بیندازم
خلاصه اینکه عزیز برادر؛ هر آنچه دوست می داشتم و هر آنچه تنفر از بین بردنشان را داشتم ؛ خشکید
دل تویی که دلسوز بودی و می خواندی نواهای این زیر زمین را شاد.دلم می خواهد فریاد بزنم و به همه بگویم که هر کس می تواند دلش مطمئن و آرام باشد خاطرش را نیازارد و حریم خود را حفظ کند
این هم صحبتی با خوانندگان دفتر زندگی من! اگر کمی بهتر شدم دوباره می نویسم
راستی ؛ عزیز آبی خط نوشته های من؛اگر زمانی ؛ فکری از من خاطرت را خاکستری کرد؛ به حرمت همان سر زدن دوباره به زیرمین ؛ کدورتی نگیر و تو نیز بگذر.مثل هزاران رهگذر دیگر
قربان همه چشم هایی که تاریکی زیرزمین را دوست داشتند
عمری اگر بود و آرامشی ؛ دوباره می نویسم
یک هدیه هم برایتان گذاشته ام ، "چه کسی صبح می خواند" آهنگی که اگر بلند گوهایتان را روشن کنید می شنوید

خداحافظ

پی نوشت: اگر هم هیچ وقت ننویسم کامنت هایتان را روی این پست حتما می خوانم.اگر دوست داشتید فاتحه ای بدهید

Sunday, October 15, 2006

لوییا

ما سالهاست که در کنج تاریک زیرزمینمان مونس تار های عنکبوت شدهایم
اگر گاهی صدایمان را در انحنای زمانه رنگ ها می شنوی؛دلیلش لوبیای دیر پز قورمه سبزی دیشب است

Wednesday, October 11, 2006

خنکای مریم

یه پرنده است که از پرواز خود خسته است...یه دیواره یه دیواره یه دیواره که پشتش هیچی نداره
صدای زمزمه اش را شاید خدا هم می شنید.بلند شد و لباس هایش را پوشید.سردی هوا را از پشت شیشه پنجره هم می توانست حس کند.شال گردنش را دور گردنش پیچید و از خانه بیرون رفت.هوا ابری بود و انگار بغضش را برای با هم گریه کردن نگه داشته بود.نگاهی به آسمان کرد و به سمت چپ رفت ؛ شاید به یاد زجه های کنار تخت رنجور عاطفه ای که مرد
سلام -
صبح قشنگت چطوره؟-
هنوز که خوابیدی.پاشو تنبل خانوم-
سلام خانوم پرستار.صبح بخیر.حالش چطوره؟-
مثل همیشه.انتظار دیگه ای داشتین؟هر-
- می دونم هر وقت که سرم تموم شد خبرتون می کنم.منم تو این مدت شدم یه پا پرستار
و پرستاری که بدون لبخند بیرون رفت
بی خبر رفت و دگر از او نیامد...نامه ای نه؛ کلامی نه؛ پیامی نه
زمزمه اش را در امتداد پیاده روی یخ زده ادامه می داد و به سپیدی چرک آلود برفهای روی زمین چشم دوخته بود
کیان یادته اون باری که نصف شب قاچاقی زدیم بیرون و تا صبح زیر برفا راه رفتیم-
آره هنوز جای خاطره اش درد می کنه!خیلی وقته برف درست و حسابی نیومدها-
آره فک کنم خدا برف رو به اندازه جنبه آدما می باره .دیدی آمریکا چقدر برف میاد-
سکوت بارش برف ؛ همه جای خیابان را خلوت کرده.چراغ چشمک زن گل فروشی اما در این خلوت ؛مثل چشمک های آن روزهای خوب ؛ به سمت دیگر خیابان می کشاندش.داخل می شود و یک شاخه گل مریم می خرد.مریم را برای روزهای سرد آفریده اند.عطرش را که با سوزش سرمای هوا استشمام کنی بی اختیار عاطفه را جوانه می زنی.
آقای...این چند تا فرم را باید پر کنین تا مراحل اداریش کامل بشه.بهر حال تصمیم با شماست-
عاطفه...آخه یه چیزی بگو...یه کاری بکن...یه تکونی بخور...تا کی می خوای همین جوری باشی-
شاخه مریم را بالا می آورد و نفسی عمیق می کشد و دز سرمای بیرون مغازه ؛ باز هم به سمت چپ می رود
آخه من چکار کنم؟ خدایا... یعنی تمومه؟اگه تمومه چرا عین بقیه آدما تموم نکردی؟چرا هنوز قلبش می زنه-
ببخشید.فرم ها رو پر کردید؟-
چشمانش را بسته و یه صدای خرت خرت قدم هایش روی برف های تازه گوش می دهد.چشمانش را که باز می کند زمین بازی پر از برف را می بیند
الان پر می کنم-
پس من چند دقیقه دیگه میام و ازتون می گیرم -
چند دختر بچه با کلاه های بافتنی رنگ و وارنگ مشغول بازی کردن اند.جلو می رود و شاخه مریم را برای آخرین بار می بوید.سمت دخترک قرمز پوشی می رود و کنار دخترک روی زانو های خود می نشیند.دخترک لبخندی آشنا می زند و گل را می گیردصدای تیز بوق ممتد در سپیدی برف های پارک چشمانش را شبیه همان خط صاف سبز رنگ می کند

Monday, October 09, 2006

از کرامات شمسی خانوم

انتظارت را که پایین بیاورِِی راحت می خوابی اما با بدبختی بیدار می شوی

Friday, October 06, 2006

جنبه


گاهی وقتا باید جنبه یه چیز گرون رو داشته باشی.وگرنه عاج فیل رو اشتباهی می کنی تو ما تحتت