Thursday, December 31, 2009
Wednesday, December 30, 2009
Thursday, December 24, 2009
منطق فازي
Thursday, December 17, 2009
Saturday, December 12, 2009
Tuesday, December 08, 2009
Wednesday, December 02, 2009
مرز پر گه هر
Saturday, November 28, 2009
Thursday, November 12, 2009
Tuesday, November 10, 2009
نطفه سبز
جنبش سبز وقتی زاده شد که فرمان ممنوعیت استفاده از کاندوم ( کاپوت سابق) توسط مرجع عالیقدر صادر شد ، حالا ما همان اسپرم های معلقیم که در خیابان ها می گردیم
Saturday, November 07, 2009
Tuesday, October 13, 2009
Tuesday, October 06, 2009
بوسه های بازبافتی
Wednesday, September 30, 2009
نوازش مجازی
Tuesday, September 29, 2009
Saturday, September 26, 2009
Thursday, September 24, 2009
Monday, September 21, 2009
Wednesday, September 16, 2009
Sunday, August 30, 2009
Sunday, August 23, 2009
Saturday, August 15, 2009
کیفرخواست دادگاه حوادث اخیر در مورد خواننده پاپ س . م ملقب به ساسی مانکن
بسمه تعالی
ومکروا و مکرالله
نامبرده علاوه بر جرایم ارتکابی عمومی از قبیل اشاعه فحشا ، ارتشا ، پول شویی ، توهین به مقدسات ، اقدام علیه امنیت ملی و ترویج شیطان پرستی با توجه به ادله ذیل نقش اساسی در ایجاد اغتشاش ، ارتباط با گروه های سلطنت طلب و نیز تلاش در جهت برپایی انقلاب مخملین در حوادث اخیر داشته است.
1- ارتباط با گروه های سلطنت طلب :
نامبرده در یکی از ترانه های خود با عنوان نیناش ناش با اشاره مستقیم و غیرمستقیم به فرح پهلوی سعی در ایجاد محبوبیت برای این گروه در میان نسل جوان داشته و می کوشد تا ضمیر ناخودآگاه جوانان را با خواسته های این گروه آشنا کند. (خانوما آقایون یکیتون به من سریع بگه که این خانومه که با ما جوره/یه کمکی از ما دوره/موهاش طلایی و صلف و بوره/ من عاشقشم قبوله؟) همچنین در بخش دیگری از این ترانه با اشاره به دشمنی دیرین این گروه با رئیس جمهور منتخب ، دکتر محمود احمدی نژاد و اقتدار ایران اسلامی مخاطبان خود را دعوت به مقابله و براندازی می کند.(چی شده؟کسی نیگا میگا کرده تورو؟برم بکنم ادبش؟ دکتره/برم دم مطبش؟ قلدره/بزنم تو دهنش؟)در بخش دیگر این ترانه نامبرده به ارتباط با گروه های سلطنت طلب اعتراف کرده و علاوه براشاره به اسم رابط خود ؛ مخاطبان خود را به برقراری ارتباط با این گروه تشویق می کند.(هان/بزن زنگو/بگو ببینم خانوم میشناسی ارژنگو؟).یکی دیگر از مسائل اعترافی در این ترانه ، حمایت جمهوری خواهان آمریکا بخصوص نومحافظه کاران و لابی صهیونیستی از سلطنت طلبان در انواع و اشکال گوناگون می باشد.(بابا یه بار بوش/زنگ زد و گفت این خانومه که خیلی دلبره/از جنیفرلوپز ما بهتره/نیناش ناشم بلده؟). این خواننده همچنین با اشاره به رضا پهلوی سعی در آماده کردن اذهان جوان برای سرسپردگی به خواسته های طاغوتی این گروه کرده است و در انتها با فرح پهلوی هم پیمان شده است تا به سرنگونی نظام مقدس جمهوری اسلامی بپردازد.(خانوم این آقا پسره کیت میشه؟ بیا پیش ما بشینو پادشاه این منطقه خواستت/تو یه ملکه فوق العاده ای میگیرم دنیا رو واست)
2- تلاش در جهت برپایی انقلاب مخملین:
نامبره در یکی دیگر از ترانه های خود با عنوان گوشواره درقسمت های گوناگون مخاطبان خود را دعوت به حضور در خیابان و اغتشاش نموده است.(بالا بالا شیش و هشتیاش بیان وسط سریع) در این قسمت با اشاره مستقیم به نقش سرعت در غافل گیری نظام که از اصول اساسی انقلاب های مخملین در دنیاست از مخاطبین خود دعوت کرده است تا در مناطق شمالی شهر تهران و حوالی صداو سیما دست به تجمع های سریع در وسط خیابان بزنند.در بخش دیگری از این ترانه ، نامبرده به طرح کشتن ندا آقا سلطان اشاره کرده و با ایجاد رعب و بیان تهدید به طرفداران خود این پیام را منتقل می کند تا با کشتن دختران جوان،باعث برانگیختن احساسات انسانی بر ضد نظام مقدس شده و در جهت براندازی اقدام نمایند(همگی بیاین وسط مسط/ببینم جسد مسد دخترارو/بیارش اون دخترخالتو/جابذاری میرمو میکنم گوشای دوستای پتیارتو) در ادامه این ترانه ، نامبرده به ترویج فرهنگ منحط غربی پرداخته تا با ایجاد جذابیت برای نسل جوان آنها را به سمت مورد نظر خود سوق دهد.(دافای موبلند خیلی بهترن از مو مشکیا/پیش اونا با بنزم پیش مشکیا من با پرشیا) نامبره در ادامه ترانه با دعوت از مخاطبان خود به پوشیدن لباس سبز به ترسیم فضایی شاد و پراز خوشبختی می پردازد و با ایجاد انگیزه برای جوانان آنها را دعوت به اغتشاش و انقلاب مخملی می کند.(بیا اینجا که موزیک خوراک دنسه/پسرا تو بغل دافای بانمک و سبزه/به چه دختری اسمت پارمیدائه یا مهنازه)
Saturday, August 08, 2009
بخشی از اعترافات ننه رجب در دادگاه
Tuesday, August 04, 2009
Sunday, August 02, 2009
Saturday, August 01, 2009
Monday, July 27, 2009
برهان زن
Tuesday, July 21, 2009
Wednesday, July 08, 2009
Sunday, July 05, 2009
Tuesday, June 23, 2009
Friday, June 05, 2009
Sunday, May 31, 2009
Thursday, May 28, 2009
من رئیس جمهور انتخاب میکنم نه منجی
جامعه ما یک جامعه فروپاشیده است.جامعه ای که در آن سیاست به رابطه های احساسی راه باز کرده است و بجای آن احساسات به تصمیم های سیاسی.این روزها کم نیستند آدم هایی که بخاطر دوست داشتن یک نماد جمعی مانند بستن یک روبان سبز به دنبال کسی می افتند و آن وقت است که او هر آنچه بگوید میزان صحت است و هر کس خلاف آن در اشتباه مطلق.حتی تا آنجا پیش می رویم که اشتباهاتی که چندان دور نیست را زیر روبان های سبز دفن می کنیم و از کاندیدای خود بت می سازیم و بجای آنکه کاندبدا را به دنبال برگه رایی که در اختیار ماست بکشانیم او ما را به دنبال خود به هر کوی و برزنی می کشاند و ما دیگر نیستم، ما همه اوییم و اوست که تصمیم می گیرد.اوست که ما را از کوچه و پس کوچه های اقتصاد دولتی عبور می دهد و از کشتار های گذشته به عنوان جو زمانه یاد می کند و انقلاب فرهنگی را امری اجتناب ناپذیر می داند و از بازگشت به راه امام سخن می گوید و ما نیز احساس می کنیم که خدا همین نزدیکی است ، لای این روبان های سبز.یادمان می رود که چند روز پیش ؛ چند روز قبل از این رویا های سبز ، ما خواسته هایی داشتیم،قبل تر از آن تنها احمدی نژاد تاریخ ما نبود؛تاریخ ما تنها چهار سال نیست.قبل از آن منجی خندان دیگری بود که در انتهای راه همه از آن خسته بودند ؛ همان هایی که آن روزهای انتخاب فکر می کردند که خدا همین نزدیکی است ، لای این لبخند های زیبا ، غافل از آنکه ما به دنبال منجی نیستیم.همان ها بودند که پس از اندکی صبر چون هنوز سحری در کار نبود رفتند و خوابیدند تا انتخابات بعدی.
احتمالا باورتان نمی شود اما حتی قبل تر از آن هم تاریخ داشته ایم.نه خیلی دور.سی سال پیش.آن زمان هم با خود گفتیم که خدا همین نزدیکی است،لای چین و چروک های پیر مردی که آمده است و منجی است.آن روز ها هم می گفتیم که هر کس باشد بجز شاه خائن.همگی احساس کردیم که دیو چو بیرون شود فرشته در آید.اما هنوز هم در پی بیرون کردن دیو هایی هستیم که روزی فرشته های ما بودند.
من هیچ وقت خود را برای هیچ کس رنگ نخواهم کرد.من گذشته را فراموش نمی کنم.من مطالبات خود را به کاندیدا عرضه می کنم و او را به دنبال رای خود می کشانم.من رئیس جمهور انتخاب میکنم نه منجی
Tuesday, May 19, 2009
Friday, May 15, 2009
انگیزه های یک تحریمی برای رای به کروبی
اما می رسیم به این دوره با آن آمدن عجیب خاتمی و رفتن عجیب ترش و به یکباره ظاهر شدن مهندس موسوی پس از آن همه اصرار از خاتمی و انکار از او.بهر حال مهندس آمد و قلموی نقاشی اش را بعد از بیست سال بجای کشیدن بر بوم ، آغشته به رنگ سبز کرد و بر صورت هوادارانی کشید که آمده اند به دنبال منجی دیگری تا دوباره پس از چهار یا هشت سال هو هو کنان او را به خانه اش برگردانند.باز هم همان فیلم فارسی و این بار هنرپیشه ای که مدتی روی صحنه ظاهر نشده و تماشاگران جدید چیزی از قدرت بازی اش نمی دانند.افسانه ها ساخته اند از قدرت لولی وش اش روی صحنه و اجتماعی سبز بی انتظار آمدنش هستند.برای من این داستان ها همان داستان های خاتمی است.با این تفاوت که پیش از آمدن موسوی روی صحنه ، یک نمایش سیاه بازی توسط دکتر اجرا شده و تماشاچی دلزده از لودگی ها در انتظار یک ملودرام است.خوب موسیقی این ملودرام را هم سرود آفتابکاران برگزیده اند و حسابی حال و هوا را خاطره انگیز کرده اند.
برای من تا اینجایش هیچ نکته تازه ای ندارد.تنها سرچشمه های حرکت تازه را می توان در شیخی دید که خود در دور قبل از منتقدینش بودم.من طرفدار کروبی نیستم.او هم یکی از همان چهره های چرخشی است.نکته ای که من را برای حمایت از او ترغیب می کند راه درستی است که از چهار سال پیش شروع کرد.یکی از پایه های اصلی دموکراسی حزب است.کروبی پس از شکست در انتخابات حزبی تاسیس کرد ، روزنامه ای به راه انداخت و حرکت نرمی را بسوی اصول اولیه دموکراسی آغاز کرد.علت دیگری که باعث حمایت کردن من از کروبی می شود جمع آوری یک تیم است.اینکه یک کاندیدا متوجه این موضوع شود که به تنهایی شعار دادن ره به جایی نمی برد و برای برنامه داشتن باید متخصص داشت امری است که به تنهایی آنقدر ارزشمند است که بنظر من برای حمایت از یک فرد کفایت می کند.علت مهم دیگر عمل گرا بودن شعار های انتخاباتی کروبی است.کروبی همواره ترمز خود را نگه می دارد و حتی در تریبون های انتخاباتی تاکید می کند که شعاری را که نمی تواند عملی کند نخواهد گفت و حتی با این گفتار باعث رنجش افرادی می شود که به دنبال منجی می گردند.
در انتها باید بگویم که برای من شیوه نوین فعالیت او در عرصه انتخابات تنها نکته جدید این انتخابات است و برای همین این دوره رای خواهم داد.نه برای پیروز شدن.برای حمایت از این شیوه
Thursday, May 14, 2009
Saturday, May 09, 2009
انتخابات ایرانی 2
Monday, May 04, 2009
انتخابات ایرانی
Saturday, May 02, 2009
Saturday, April 11, 2009
Friday, April 10, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد10
تا چند ماه بعد از اینکه هاله رفت حال و روز خوشی نداشتم.آن عصر های لعنتی شده بود مصیبتی برای مادر ، که می دید من چگونه گوشه ای کز کرده ام و گاه گاه بغض می کنم.بهر حال بعد از چند ماه پوست کلفت شدن را یاد گرفتم.شاید این اولین باری بود که یاد می گرفتم چطور به دلم بی محلی کنم.مثل نهالی که کم کم دارد درخت می شود.هاله مدتی بعد برایم نامه ای نوشت.تنها نامه ای که از او دریافت کردم
سلام به دوست داشتنی ترین برادر دنیا
مهران عزیزم ، امیدوارم که خوش و سلامت باشی.آخر دیدی که نامه من اول به دست تو رسید.تو که قرار بود برای من نامه بدی.حتما سرت خیلی شلوغه و مشغول امتحان دادن هستی.امیدوارم تمام امتحانات را مثل همیشه خوب بدی.هنوز چشمهای اشک آلودت جلوی نظرمه.موقعی که آخرین بار از توی ماشین نگاهت کردم و باهات خداحافظی کردم.خیلی مدت کمی همدیگر را دیدیم ولی مهرت خیلی در دلم نشست. مهران عزیزم بدان که همیشه به یادت هستم.منتظر جواب نامه تو ام.به مامان سلام برسان.از دور تو را می بوسم
فدای تو
خواهرت
هاله
و من بعد از آن ده ها نامه برای هاله نوشتم.نامه هایی که دیگر پاسخی نداشت.نامه هایی که برای من ، بازکردن هر روزه صندوق پست به امید پاسخ بود.بعد از آن یکی دو بار تلفنی حرف زدیم.روزگار روزگار اینترنت شده بود و ایمیل آدرسش را گرفتم.دیگر همه چی مجازی شده بود.بجای صندوق پست خانه صندوق پست یاهو را چک می کردم اما پاسخ در دنیای واقعی و مجازی یکی بود.هیچ وقت پاسخی دریافت نشد.نمی دانم چرا.نمی دانم.
Saturday, April 04, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد9
جمعه بود.جمعه ظهر.طولانی ترین جمعه ای که تا به حال تجربه کرده ام.پدر به دنبالش رفته بود.صدای بالا آمدنشان از پله ها را می شنیدم.پریدم پشت چشمی.مشکی پوشیده بود.موهایش مشکی بود.پدر خسته بود.حتی از پشت چشمی.پدر انگار دلش را باز کرده بود و زخمی که همیشه پنهان بود آشکار شده بود.گذاشتم تا زنگ در را بزنند.زودتر در را باز نکردم تا نفهمد که داشتم زودتر از او نگاهش می کردم.در را باز کردم.نگاهش کردم.سلام.چشمانش را دوخته بود به من.از همان لحظه دیگر نفهمیدم تنی و ناتنی یعنی چه.بغلم کرد.پانزده سالم یود.گریه ام گرفته یود.مغرور بودم.سریع سلام و احوال پرسی را پیش کشیدم و مادر پرید و بغلش کرد و بوسید.من هم از همین فرصت کوتاه استفاده کردم و گریه را خفه کردم.صدایش دو رگه بود.حالا که فکر می کنم صدایش غم داشت.پانزده سالم یود.خیلی نمی فهمیدم.نشستیم و من را بغل کرد و اولین بار از صدایی زنانه شنیدم داداش.داداش کوچولو.نمی دانستم چه بگویم.هاله ناشناخته بود.هاله را انگار هزار سال دیده بودم.ناشناخته بود.خواهر بود.گیج بودم.به مادر می گفت مهین جان.به پدر می گفت بابا.دوستش داشتم.خیلی.
غروب شده بود.می خواستیم برای شب کباب درست کنیم.رفتیم بالای پشت بام.پدر منقل را آتش کرد.ما به چهار طرف ساختمان می رفتیم و شهر را می دیدیم.خیابان ما خلوت بود.پر از درخت.صدای جوی آب .با هم غروب را دیدیم تا آتش سر حال آمد.رفتیم و کباب درست کردیم.عکس می گرفتیم.عکس هایش را که نگاه می کنم هنوز بوی کبابش را حس می کنم.هنوز صدای هاله را می شنوم.صدایش دو رگه بود.سیگار می کشید.زیاد.وینیستون.مثل حالای من.پانزده سالم بود.خیلی نمی فهمیدم.
شام خوردیم.علی هم آمده بود تا هاله را ببیند.آخر شب علی رفت.هاله اتاق من خوابید.هزار سال حرف زدیم.جیزی از حرفهایش یادم نمانده.تنها مهربانی صدایش را یادم است.نه.یک حرفش را یادم است.گفت دیگه گمت نمی کنم.من ریز ریز گریه می کردم.چراغ خاموش بود.هاله نمی دید.هاله دستش خیس شد از اشک های من.
یک هفته به سرعت باد گذشت و من تمام سعی ام را کردم که هر کاری که می توانم برایش بکنم.کار زیادی از دستم بر نمی آمد.بچه بودم.شب آخر بودن هاله در ایران بود.هر کس برایش چیزی خریده بود.یادگاری.من برایش یک کتاب گرفته بودم.اولش نوشته بودم پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.انگار از آن روزها در فکر خودکشی بودم.نوشته ام را خواند.انگار که او هم فهمید.سرش را به سرم تکیه داد.چند دقیقه ای هیچ نگفتیم.
داشت می رفت.از مادر خداحافظی کرد.من و پدر رفتیم پایین.پدر ماشین را روشن کرد.از پارکینگ بیرون رفت.من چسبیده بودم به دست های هاله.می خواستم نرود.داخل کوچه ایستادیم.باید سوار ماشین می شد.فقط همدیگر را بغل کردیم.هیچ چیز نگفتیم.بغض کردیم و همدیگر را فشار دادیم.سوار ماشین شد.تا سوار شد مثل بچه ها برگشت و از شیشه عقب به من خیره شد.بغضم ترکید.هاله گریه ام را دید.هاله رفت.
Thursday, April 02, 2009
Wednesday, March 25, 2009
Thursday, March 19, 2009
Friday, March 13, 2009
سایه ای نیست
Thursday, March 05, 2009
ایستگاه گورستان
Sunday, March 01, 2009
Wednesday, February 25, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد8
Tuesday, February 24, 2009
Monday, February 23, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد7
پرت شد و تعادلم را از دست دادم .پشت هم به زمین کوبیده شدم و تا پایین شیب ملق زنان پایین رفتم.پایین شیب که رسیده بودم پایم از سه جا شکسته بود و برای همیشه اسکی را کنار گذاشتم.
Saturday, February 21, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد6
Tuesday, February 17, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد5
محله مدرسه به نوبه خود یک شاهکار بود.محله ای به نام شمیران نو که هیچ نسبتی با شمیران نداشته و ندارد.محله ای روبروی پارک جنگلی لویزان که در واقع گودی بود که به حلبی آبادی های قبل از انقلاب ، ملقب به مردم شهید پرور بعد از انقلاب تعلق داشت و به علت مفت بودن زمین در این منطقه ، مدرسه در این محل با فضایی وسیع ساخته شده بود.بهر حال این محله از چنان امنیت بالایی برخوردار بود که در صورت جا ماندن از سرویس دو راه بیشتر برای بازگشت به خانه وجود نداشت.یا باید از آژانس اتوموبیل روبروی مدرسه ماشین کرایه می کردیم و یا به خانه زنگ می زدیم که با ماشین دنبالمان بیایند.در غیر این صورت سالم رسیدن به سر خیابان یک رویا به نظر می رسید.مخصوصا با وجود تابلوی بزرگ مدرسه با عنوان مدرسه راهنمایی علامه حلی ( تیزهوشان)! آنهم در میان بچه های مردم شهید پرور که بچه های مدرسه را به شکل مرغ بریان می دیدند.یادم می آید که در دیوار به دیوار مدرسه ما یک زمین خاکی فوتبال قرار داشت و بدترین اتفاقی که ممکن بود برای یکی از بچه ها اتفاق بیفتد این بود که توپ با شوت او از دیوار رد شود و به زمین خاکی بیفتد.آن موقع بود که باید برای آوردن توپ به بیرون مدرسه و از آن بدتر بیایانی به نام زمین خاکی برود و از میان جوانان غیور این محله که عموما در حال عملیات مشکوک در زمین خاکی بودند رد شده و توپ را بیاورد.عموما همه بچه ها وقتی به توپ می رسیدند آن را از همان جا به داخل مدرسه می فرستادند و با آمدن توپ به این سوی دیوار بچه ها این پیام را دریافت می کردند که کسی که به زمین خاکی رفته هنوز زنده است!اینکار باعث می شد که آورنده توپ با توپ از میان جوانان غیور رد نشود و دوستان هم محلی کمتر متوجه تیزهوش بودن او شوند!بعد از فرستادن توپ به داخل مدرسه حالا وقت یک تست سرعت بود و باید با سرعت هرچه تمام تر به سمت در مدرسه می دوید و خود را به داخل مدرسه می رساند. این شرایط ویژه سوق الجیشی مدرسه باعث شده بود تا بچه ها تنها درون محیط مدرسه احساس آرامش کنند و از محیط معمولی جامعه فاصله بگیرند.
یکی دیگر از ویژگی های مدرسه ما گروه تربیتی این مدرسه بود که از همان سال اول راهنمایی به امر مبارک مغزشویی می پرداختند.برای خود دارو دسته ای بودند از جوانان مخلص بسیجی دانشجو که بعد ها یکی از آنها مجری صدا و سیما شد و یکی دیگراز آنها ابوطالب نامی بود که بعد ها مدتی به عنوان خبرنگار دستگیر شده ایرانی در عراق توسط نیروهای آمریکایی نامش برسر زبان ها بود و بعد از آن هم نمی دانم چگونه نماینده مجلس شد!بقیه نیز افرادی از همین قماش بودند که یک پیر دیر به همراه خود داشتند که پیرمرد مو و ریش سفیدی بود؛ از آن نوع پیر مردهایی که جمعه ها جای پارکش در نزدیکی دانشگاه تهران رزرو شده بود.البته با توجه به مسئله باند های توزیع و فروش که قبلا به آن اشاره کردم مشخص است که این دوستان چقدر در تشویق نوجوانان تیزهوش به پیشه کردن تقوا موفق بودند.اما بهر حال نمی توان این قضیه را انکار کرد که بچه هایی که امروز یک اتئیست به تمام معنا هستند آن روز ها نماز اول وقتشان ترک نمی شد و در صف وضو گرفتن در دستشویی ها بودند.
آن روزها هرچند که روزهای چپاندن اعتقادات در ذهن ما توسط این دارودسته بود اما برای من خالی از فایده نبود.این محیط باعث می شد تا بتوانم در مورد اعتقاداتی که حاضر و آماده به من تحویل می دهند فکر کنم.شاید این موقعیت تنها برای من و افرادی که خانواده تقریبا سکولار داشتند امکان پذیر بود زیرا این امکان وجود داشت تا در مدرسه با جو مذهبی و در خانه با جوی سکولار برخورد داشته باشم و بتوانم در مورد هر دو فکر کنم.همیشه برای آدم هایی که تنها یک چارچوب را دیده اند و تصور نبود آن را نمی توانند داشته باشند تاسف می خورم برای اینکه زیبا ترین دارایی یک ذهن ، آزاد بودن است.آزاد بودن برای تفکر و آزاد بودن برای تخیل.مثل یک بادکنک گازی که می ترکد و از آن به بعد گاز درونش به هر جا که بخواهد می رود.بدون آنکه دوباره بتوانی آن را داخل بادکنک کنی.رها میشود.
Thursday, February 12, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد4
کم کم تابستان به پایان می رسید و من حس غریبی نسبت به مهر آن سال داشتم.حسی آمیخته با اضطراب از ناشناختگی محیط مدرسه و دلتنگی نسبت به روزگاری که مدرسه ام تنها چند کوچه با خانه فاصله داشت و همکلاسی هایم همسایه هایم بودند.حالا دبگر باید با سرویس به مدرسه ای می رفتم که در تمام تهران یکی بود و از تمام شهر، بچه زرنگ ها با سرویس مدرسه به آنجا می رفتند.بالاخره مدرسه ها شروع شد و من برای اولین بار به مدرسه راهنمایی ام رفتم.وارد حیاط مدرسه شدم.حیاطی که برای منی که از مدرسه ایمان دو نوبتی آمده بودم خیلی بزرگ بود.برای بار اول بود که صبح به مدرسه می رفتم.داخل حیاط پر بود از آدم هایی که تک تک در گوشه ای ایستاده بودند و منتظر بودند که به آنها بگویند باید چکار کنند.رفتم و در گوشه ای ایستادم.نزدیک سه نفر از بچه هایی که قیافه مودبشان نشان می داد که سال اولی هستند.شروع کردم به صحبت کردن با آنها و کم کم آنها هم با هم دیگر شروع به صحبت کردند و یک جمع چهار نفری را تشکیل دادیم.حالا که به آن روز ها فکر می کنم می فهمم که برای چه مفهوم حزب را به خوبی درک می کنم.نمی دانم از ضعف آدم است با از شعورش ، اما من همیشه در هر جای تازه ای شروع می کنم به جمع کردن آدم ها.این کار به من آرامش می دهد.این با هم بودن به آدم می گوید که هر چه بشود برای همه است.
خلاصه آنکه همانطور که هر شرایط جدیدی بعد از مدتی می شود شرایط موجود و آدم به آن خو می گیرد به مدرسه جدید هم عادت کردم.کم کم نسبت به بجه های محله غریبه شدم و نسبت به بچه های مدرسه احساس نزدیکی کردم.این مسئله مطلب بسیار مهمی است که در سادگی یک جمله گفته می شود اما عواقبش تا آخر زندگی همراه من خواهد بود.همین مسئله کوچک است که باعث می شود تا من از فرهنگ کوچه ام جدا شوم و ادبیاتم ادبیاتی خاص شود.مجبور شوم تا در مهمانی ها نقش بازی کنم تا آدم های عادی من را به جمعشان راه دهند و سعی کنم تا در محیط های معمولی شروع کنم به یاد گرفتن فرهنگ معمول هم نسلانم.درست که فکر می کنم ریشه همه تنهایی ام در همان مدرسه تنها میان مدارس شهر نهفته است.تنهایی ای که نه خود خواسته بود و نه تحمیلی.مثل خط ویژه آمبولانس در خیابان.خط ویژه ای که باعث می شود تا آمبولانس از سرعتش استفاده کند و لازمه آن خالی بودن خط ویژه است.
Wednesday, February 11, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد3
تابستان را با بازی کردن در کوچه گذراندم.چون از نظر خانواده دیگر بچه نابغه ای بودم اجازه نمی دادند که از صبح تا شب در کوچه و خیابان وول بخورم و تنها وقتی که گرمای هوا می رفت ، عصر ها اجازه داشتم که برای بازی پیش بچه ها بروم.خوب یادم است که برای اولین بار در زندگی ام با انتظار کشیدن آشنا شدم و بلافاصله پس از آن از انتظار متنفر شدم.عصر ها وقتی که عقربه ساعت 5 بعدالظهر را نشان می داد می توانستم از خانه بیرون بروم و چقدر کند می گذشت این فاصله به ظاهر نیم ساعتی چهار و نیم تا پنچ.وقتی که تلویزیون3 کانال داشت و کانال 1 ساعت چهار و نیم اخبار شهرستانها را می گفت که چیزی که از آن یادم است تصاویر تراکتور بود و کانال 2 هم 5 شروع به پخش برنامه کودک و نوجوان می کرد.کانال 3 هم چیزی نداشت و در نتیجه این نیم ساعت کاملا به انتظار می گذشت.
البته صبح ها را به کلاس کامپیوتر می رفتم.آن روزها چیزی غیر از داس و ان سی و فلاپی وجود نداشت و من برای اولین بار با پدیده ای به نام پورنو آشنا شدم.هنوز آن فلاپی را دارم.22 عکس از زن های لخت در استیل های مختلف که به لطف دوستان در کلاس به دست من رسیده بود.اولین بار که عکس ها را می دیدم نمی دانستم که از کدام طرف باید به عکس نگاه کنم و موقعیت ایستاده یا خوابیده یا دست و پای زنها را تشخیص نمی دادم.واقعا پدیده عجیبی بود که نیاز به موشکافی بیشتری داشت و بر آن شدم که فرصت بیشتری را به کنکاش در این مسئله بپردازم.
Sunday, February 08, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد 2
در همان دوران 7 یا 8 سالگی متوجه شدم که گویا دشمن مشترکی برای همه بچه های مدرسه ما وجود دارد و آنهم پدیده ایست به نام دختر.پدیده ای که تا بحال با نوع روپوش و مقنعه ای آن در سن و سال خودم آشنایی نداشتم و تمام دختران هم سن و سالی که تا آن روز می شناختم ظاهری مثل ما داشتند و همبازی ما بودند.علت بوجود آمدن این دشمن مشترک این بود که مدرسه ما یک مدرسه 2 نوبتی بود و نوبت صبح آن متعلق به دختران و نوبت عصر آن متعلق به پسران بود.به عبارت دیگر من بر خلاف بیشتر انسان های روی زمین 5 سال اول تحصیل خود را از ساعت 12 تا 4 بعدالظهر به مدرسه می رفتم.این مسئله 2 نوبتی بودن مدرسه باعث شده بود تا اختلاف مالکیتی بر سر منطقه ای بنام مدرسه ایمان میان دو طرف مناقشه ؛ یعنی پسر ها و دختر ها بوجود بیاید و عده ای از عناصر ناسیونالیست هر گروه به نوشتن شعار های افراطی روی در و دیوار کلاس و نیمکت ها می پرداختند.از جمله این شعارها، شعار پر طرفدار دخترها خرند بود که در میان توده جامعه پسرها از محبوبیت ویژه ای برخوردار بود و در مقابل نیز در جای جای کلاس و نیمکت شعار فمنیستی و پرمعنای پسرها خرند به چشم می خورد.بهر حال در میان جامعه ای که من در آن زندگی می کردم معدود روشن فکرانی وجود داشتند که سعی به برقراری ارتباط با گروه مجهول دختران داشتند.یکی از این افراد خود من بودم که از طریق میز نیمکت و مداد به برقراری ارتباط با موجودی که صبح ها روی همان نیمکت می نشست پرداخته بودم.اولین چیزی که روی نیمکت برای نشان دادن حسن نیت نوشته بودم دختر ها و پسر ها خوب اند بود.این جمله به عنوان یک بسته مشوق از طرف من و بغل دستی ام به تیم مذاکره کننده از طرف مقابل عرضه شد که متاسفانه بی پاسخ ماند و جملات بعدی از جمله اسم من مهرانه اسم تو چیه؟ و سایر جملات دوستانه دیگر بی فایده بود تا اینکه یک روز شعار اصلی گروه مقابل یعنی پسرها خرند با خط درشت بر روی نیمکت ما نقش بست و مبحث مذاکره را بطور کلی منتفی کرد.البته یادم می آید که پس از آن من به خط اول مبارزه نرفتم و تنها با پاک کردن این شعار ها از روی نیمکت خودم به مبارزه ادامه می دادم و پس از آن بطور کلی نسبت به این مناقشه بی میل شدم و به مباحث مهم تری از جمله لب های خانم امیری می پرداختم.
کم کم به کلاس پنجم رفتم ، در مدرسه ما عده ای از بچه های شاگرد زرنگ کلاس پنجم به مسئولیت انتظامات گمارده می شدند و منطقه ای بنام خط قرمز وجود داشت که بچه هایی که در زنگ های تفریح شلوغ می کردند و یا در مراسم صبحگاه حرف می زدند توسط انتظامات با اعمال زور و کشان کشان روی زمین به منطقه خط قرمز می بردند و افرادی که به این منطقه برده می شدند باید درون خط قرمز باقی می ماندند تا بقیه به سر کلاس بروند و بعد از آن اسامی آنها را می نوشتند و با کسر نمره انضباط آن ها را به سر کلاس می فرستادند.این خط قرمز به عنوان یک اصطلاح سیاسی میان تمامی بچه های مدرسه موضوعی کاملا آشنا و هراس آور بود.این منطقه با کشیدن یک مستطیل قرمز در گوشه حیاط مدرسه پا به عرصه وجود گذاشته بود و همین 4 خط رنگی روی زمین چنان ترسی در همه بچه ها بوجود آورده بود که کمتر کسی حتی در ساعت ورزش از روی آن رد می شد.بهر حال من در کلاس پنجم کماکان بچه زرنگ محسوب می شدم و در نتیجه به عنوان انتظامات انتخاب شدم اما چون هنوز ریقو بودم به عنوان انتظامات ساختمان انتخاب شدم و مسئولیتم این بود که قبل از شروع کلاس ها کسی از بچه ها را به ساختمان راه ندهم و در هنگام ورود بچه ها به ساختمان مسئول به صف رفتن آنها سر کلاس بودم تا کسی در راهرو ها ندود.کار بی دردسر و گرم و نرمی بود چون باعث می شد در روز های سرد زمستان مجبور نباشم در حیاط مدرسه باشم .البته خوبی دیگری هم داشت و آن این بود که چون من جلوی در ورودی ساختمان مدرسه بودم تمام خانم معلم ها با من سلام گرمی می کردند و روزانه چهار پنج تا بوس آبدار حواله می کردند.خوشبختانه در آن دوران معلم های مدرسه همگی جوان یا میان سال بودند و از معلم پیر خبری نبود.در نتیجه هنگام بوس کردن، تهدید فرو رفتن سیبیل در لپ وجود نداشت.بعد از گذشتن 3 سال هنوز هم خانم امیری اعتقاد داشت که شاگردی مثل مهران نداشته است و این بچه هم باهوش است و هم کاریزما دارد و بخوبی از قدرت استفاده می کند و ... با توجه به این اعتقاد راسخ ، خانم امیری آبدار تر از بقیه بوس می کرد و یکی از انگیزه های آن روز های من این بود که به مدرسه بروم تا خانم امیری وقت ورود به ساختمان من را ماچ کند.
اواخر سال پنجم امتحانات ورودی مدرسه راهنمایی بود و پدر و مادر ها بدنبال نوشتن اسم بچه ها در این امتحانات بودند.در نتیجه در کلاس پنجم با پدیده کنکور آشنا شدم.برای نسل ما احتمالا برای ورود به سالمندان نیز باید کنکور داد زیرا نسل ما نسل حاصل از ممنوعیت کاندوم است و در نتیجه برای هرنیاز جمعی ، تقاضای بسیار زیادی وجود دارد و برای همین باید امتحان ورودی برگزار شود.بهر حال من هم در کنکور مدارس تیزهوشان شرکت کردم و بر خلاف تمامی بچه های مدرسه در آزمون قبول شدم و برای اولین بار با مفهوم شهرت آشنا شدم.تبدیل شدم به مایه افتخار مدرسه و فامیل و غیره.یادم می آید که بعد از منتشر شدن این خبر غرور انگیز گیج و گنگ بودم و می خواستم مثل روزهای قبل زندگی کنم اما متوجه شدم که روزگار آدم معمولی بودن به پایان رسیده و هم اکنون یک سند رسمی به دست خانواده و مدرسه ؛ مبتنی بر نابغه بودن من افتاده است و کارم ساخته است.دیگر باید دور زندگی عادی را خط بکشم ؛ چون دیگر بچه ها نیز با من عادی رفتار نمی کنند.در نتیجه فصل اول زندگی ام را به خاطرات سپردم و آن آب لیمو را روی طاقچه ذهنم گداشتم و به طرف زندگی جدید حرکت کردم.
Thursday, February 05, 2009
زیر چتر سیاه ، وقتی که باران نمی بارد
از دوران کودکی ام بیشتر از آنکه خاطره ها بیادم باشد مشغولیت های ذهنی ام را بیاد دارم.یادم می آید یکی از مشکلات عمده ام این بود که وقتی آدم بزرگ ها از زمان شاه حرف می زدند نمی توانستم آن را تصور کنم.چیز هایی که تصور می کردم با تصاویر جلوی چشمانم اصلا همخوانی نداشت و به سختی می توانستم باور کنم که این خاطراتی که نقل می شود در همین کشور،در همین شهرو در همین خیابان رخ داده است.یکی از ساده ترین چیزهایی که نمی توانستم تصور کنم راه رفتن خانم ها بدون حجاب بود. هنوز هم که با دقت به این مسئله فکر می کنم می بینم که تصور خانم های بی حجاب در محیط هایی سربسته مثل یک سالن یا خانه کار ساده ایست اما تصور همان خانم ها در یک خیابان در تهران اصلا کار ساده ای نیست و حداقلش این است که این تصور با حسی میان هیجان و شادی همراه است.چیز دیگری که تصور آن مشکل بود و هنوز هم هست تصور یک دیسکو تک در محله خودمان بود.هنوز هم نمی دانم که اگر روزی چنین پدیده ای سر کوچه یا خیابانمان سبز شود چگونه می توان وجود آن را باور کرد.این جمله به معنی این نیست که هرگز به مهمانی رقص یا مجالسی شبیه به آن نرفته ام ، بلکه تفاوت اصلی آن در آزاد و عمومی بودن محل است.انگار که بتوان با مشام خود ادویه ای به نام آزادی را حس کرد.یک مثال ساده در این مورد اخیر، کاباره کوچینی در تقاطع خیابان فلسطین با بلوار کشاورز است .هر بار که سر خیابان ایستاده ام تا تاکسی بگیرم چشمم به این کاباره می افتد که مدتی تالار عروسی شده بود و حالا هم پلمب شده است.هر بار که ایستاده ام و نگاهش می کنم سعی می کنم روزگاری را که این جا کاباره کوچینی بود تصور کنم و هر بار حس بیگانگی غریبی را در خود تجربه می کنم.شاید علت پلمب کردن چنین مکان هایی از طرف حکومت جلوگیری از ایجاد همین حس باشد.این حس که در این مکان امکان وجود چنین چیزهایی وجود داشته و اصولا این چیز ها تنها داخل فیلم ها و صفحه تلویزیون نیست.بهتر است که برگردم به دنیای بچگی و از همان آفتاب نوازشگر حرفهایم را ادامه دهم.یادم می آید اولین باری که حس قدرت را تجربه کردم 8 ساله بودم.کلاس دوم دبستان.خانم معلمی داشتم به نام خانم امیری.اول از همه باید بگویم بچه که بودم جزر بچه های ریقو حساب می شدم و هر لحظه این احتمال که باد مرا با خود ببرد وجود داشت.در نتیجه امکان فیزیکی اینکه بچه ها از من حساب ببرند و زور و بازوی قابل توجهی داشته باشم منتفی بود.از طرف دیگر جزو بچه هایی حساب می شدم که آدم بزرگ ها به آنها می گفتند بچه زرنگ و اگر خانم معلمشان بودند به آنها می گفتند نابغه.خلاصه شاگرد زرنگ کلاس بودم و چون در آن دوران ، بچه زرنگ بودن به بچه قلدر بودن برتری داشت ، من را مبصر کلاس گذاشتند.ار قضا خانم امیری دست بزن جانانه ای داشت و صدای سیلی هایی که به بچه تنبل ها میزد هنوز در گوشم هست.صدای دو رگه و سکسی ای هم داشت با لب هایی که خطوط روی آن به طرز جالبی برجسته تر از لب های دیگران بود.البته اینکه در 8 سالگی چگونه پی به چنین حقایق شگرفی بردم مطلبی است که بعدا در مورد آن صحبت خواهم کرد.برگردیم به موضوع مبصر شدن.چند هفته ای گذشت و من مسئولیت خطیر تقسیم بندی بچه های کلاس به دو دسته خوب ها و بدها را داشتم.البته تفاوت عمده این عمل با عملی که بقیه مبصر ها انجام می دادند این بود که این تقسیم بندی ضمانت اجرایی داشت و وقتی که خانم امیری وارد کلاس می شد به اسامی بد ها نگاهی می انداخت و آن زمان بود که صدای سیلی هایی که یک دست نرم و کشیده بر روی لپ های افراد موسوم به بد ها می نواخت صدای کلاس را پر می کرد.این گونه بود که بخاطر این ضمانت اجرایی ، من یک فرد قدرتمند به حساب می آمدم که البته این قدرت را خانم امیری به من تفویض می کرد و از همان روز ها با مفهوم تفویض قدرت و منشا قدرت و ... آشنا شدم.