Wednesday, August 27, 2014

همیشه همین نزدیکی هاست

آدمیزاد را آدم میزاد. میزاد و میرود پی کارش یا مثل بعضی دیگر می نشیند پایش تا ببیند به کجاها که نمی رسد. بعد آدمیزاد می ماند و یک همزاد که گاهی پیدا می کند و گاهی هم نه. هر چقدر که میرود جلو میشود یک آدمیزاد با کوله باری که هر روز بزرگتر می شود. توی این کوله هر چیزی که بگویی پیدا می شود ، از غم نان بگیر تا رویاهای زاده و همزاد و مازاد. هر روز که می رود جلوتر، چیزی را میان غبار روزهای همرنگ پیدا می کند و هایی می کندش و لبخندی از سر ذوق می زند و پرتش می کند بالا ، توی کوله اش. یک روزی می شود که سرش را بر میگرداند و میبیند که آن بالا برای خودش دنیایی جمع کرده که درش مادر هست با آن دعاهایی که به جایی فوت می شود ، پدر هست با کوله بار کهنه خودش که هر روز چیزی از آن در می آورد و به او نشان می دهد تا شاید لبخندی بیرون بیاید ، همزاد هست و جایی که برایش راحت نیست یا هست؟ آرزوهایش هست که نمیداند خیالشان کند یا خاک؟ خلاصه از نگاه کردن به کوله اش هم می ترسد. یکباره می بیند که یک جایی هست که دیگر آغاز نیست. دیگر هیچ جا نیست .  کوله اش را پایین می گذارد. تمام ساعت های کوکی و ناکوکی که جمع کرده بود را بیرون می آورد. کنارشان می نشیند و می خواند:
You're face to face
With the man who sold the world