Thursday, July 12, 2012

فرج الدخولیه

یک روز آفتابی از کنار ماتحتت بلند میشوی و می روی آن سوی لنگ ظهر و کمی شروع می کنی به عاشقیت. نگاه که می کنی می بینی که یک ربع مانده به سی سالگی و تو هنوز میان خاک و خل های چل عاقل نشده ای. دلت می خواهد در بیاوری و بشاشی به عکس های یادگاری ات و داد بزنی هنوز تابستان تمام نشده و تازه یک ماه دیگر جام جهانی است با کلی آدامس عکس دار جدید که تویش عکس های لختی دختر همسایه است. دوست داری میان لباس های زیر زن همسایه بروی بالای پشت بام و فکر کنی که می توانی در یک شب گرم تابستانی هندوانه ای بزنی و همان جا ادرارش را به ارتفاع حماقتت بریزی روی گل های اقاقی که پدر نمی داند چرا بوی شاش می دهند. اما چشمت را که باز می کنی می بینی که شب از پارگی گذشته است و تو داری به تمام زنجیر هایت قفل می زنی. شاید که بایستد این زمانه لعنتی. بش باد.