Thursday, February 17, 2011

بیست و هفتمین سایه

انگار کن که هیچ وقت زاده نشده ام
انگار کن که نشسته ام بر روی تخته سنگی در سایه
نفسی می گیرم و برایت نغمه های شادی می خوانم
در سایه ای که به اندازه پنهان کردن اشک ، تاریک است
انگار کن مرا