Sunday, March 30, 2008

I am home


Sunday, March 23, 2008

مانیفستی برای آبی

این صداهای متداخل این سو آن سو و صدای موتور جت بویینگ و داد و فریاد های زن و شوهر شصت ساله که شستشان را گرفته اند روبروی اعصاب لبخند بر لب تو و بوی گه که همه جا هست تا سبزه ها سبز شوند و باعث می شود حالت از هر چه روییدن که کاسه گدایی به پشگل گوسفند گرفته است بهم بخورد ، همه و همه بخشی از یک ارکستر بزرگ است بنام زندگی. این میانه هر روز که بزرگتر شدی بیشتر میفهمی که مشکل نه از سالن ارکستری است که تو در آن بدنیا آمدی و نه از رهبر ارکستر که گاه یک دست است و گاه هزارپا. مشکل شاید از گوش تو باشد که نمی تواند تمیز کند.می گویی اگر تمیز کنم که دیگر چیزی نمی ماند؟ خوب نماند ، بهتر از این است که لجن های گوناگون روی سیم های مغزت بالا و پایین برود و دیز و بملش را بنوازد.این میانه تنها چیزی که قوز بالا قوز است تخیل آدمی است که جایی را سفید نمی گذارد.مثل این بچه هایی که تازه نقاشی کردن یاد گرفته اند و هر کاغذ سفیدی که گیر می آورند ابراز علاقه ای می کنند.
روزگاری به فکر خلق دنیای مجازی خود بودم ، می خواستم یک رابطه برد برد را با تخیل سرکش من که به گواه عده متناهی ای آدم بدجور سرکش تر از بقیه است شروع کنم، دنیای مجازی خودم را خلق کنم ، داخل تخیل ام مهمانی می گرفتم و فیلم بازی می کردم و غذا می خوردم و عاشق می شدم.اما هر بار که بالاجبار مجبور می شدم به دنیای کنونی باز کردم ، مثلا وقتی که باید می شاشیدم یا چیزی برای رفع تشنگی ام می نوشیدم تا دوباره بشاشم ، حسرتی عظیم ، ذهن ارغوانی ام را پر می کرد و رنگم مثل همان شاشی بود که نازل کننده من بر دنیای واقعی بود.از آن موقع یاد گرفتم که باید از تخیل خود تا جایی که می توانم دوری کنم.تنها نجات دهنده من می تواند یک ذهن پاک باشد.ذهنی خالی شده.شروع کردم و به تمام آدم هایی که از آنها متنفر شده بودم و بر روی ذهنم جای شکنجه های آنها به وضوح دیده می شد پیام فرستادن و شروع کردم به پاک کردن.
متن تمام پیام ها شبیه به هم بود ، چیزی شبیه به این :" سلام فلانی ، حالت چطوره؟ من این پیام را برای این برایت فرستادم که بگویم من دیگر از تو متنفر نیستم.هر زمان که ببینمت با لبخند جواب سلامت را خواهم داد مثل جواب سلامی که به شش میلیارد انسان دیگر خواهم داد." و این گونه توانستم تا پشگل های گوسفند آویزان به صفحه ذهنم را خالی کنم و معجزه این است که وقتی سبک می شوی بلافاصله یک لبخند ثابت روی لبهایت می نشیند.لبخندی از رضایت سبک بودن.مثل همان حسی که آدم بعد از یک شاشیدن طولانی دارد.
قدم بعدی سپید نگه داشتن است که کار بسیار سختی است ، مخصوصا برای منی که تخیل لجام گسیخته دارم. اما شروع کرده ام به نگه داشتن خود در دنیایی که در آن زندگی می کنم ، همان جایی که که می شاشم . حتی زمانی که کتاب می خوانم و فیلم یا تیاتر می بینم هر چند دقیقه یکبار محل و زمانی که در آن قرار دارم را به خودم یادآوری می کنم.تا به حال که نتایج امیدوار کننده است.یکی از نشانه های موفقیت این است که هر جا که قرار داری بتوانی تنها یک صدا که در میان انبوه امواج تجاوز کننده به پرده گوشت قرار دارد را بشنوی و من تا حدودی موفق شده ام.نمی دانم این نوشته تا کجا می خواهد ادامه پیدا کند چون در اینجای نوشته حتی دورنمایی از پایان را در ذهن ندارم ، فعلا می خواهم کتاب بخوانم ، آزادی برای یک شب ، جانت ویترسن، پس تمام می کنم.

Tuesday, March 18, 2008

پریود

حس این زنای گهی رو دارم که روز تولدشون عزا میگیرن که یه سال پیر تر شدن
سال نوتون مبارک

Sunday, March 16, 2008

زندگي مثل يک ديلدو است


از اينکه مهندسي وار بنويسم حالم بهم مي خورد.اينکه آدم بخواهد به هر ننه قمري که دلش خواسته به اينجا سر بزند بزور بفهماند که مهندس است و سيستم ميداند و اينها بالا مي آورم.اما اين يک جمله را نمي توانم به هيچ زبان ديگري بگويم.براي همين پيشاپيش از خودم معذرت مي خواهم.اين جمله که سه خط مقدمه داشت بالاخره دارد از رحم متعفن مادرش بيرون مي آيد.بنظر من زندگي يک سيستم با درجه قطب و صفر نا محدود است که هر لحظه و در هر فرکانسي که با آن پيش بروي يک پاسخ در کاسه ات مي گذارد ومن مانده ام حيران که چگونه مي شود چيزي را که سراسر رنج خواهد بود دوست داشت و مانده ام که چرا جديدا زندگي را دوست دارم.شايد بخاطر تنوع رنج هايي است که وجود دارد

Sunday, March 09, 2008

بوی نا

فرشته آزادی
با آن بال های سپید و قدرتمند
سودای زیبایی است بر تن خسته من های خالی از ما
هنوز در اندیشه این رویا به خرابه های پر از سوال پرسه می زنیم
غافل از تجسمی که شبیه نیست
و من هر بار می خواهم میان انبوه گم شدگان فریاد بر آورم
فریادی همچون صدا کردن نام مادر
فریادی از سر استیصال
چونان کسی که چهره معصوم مادر را از یاد برده است
فرشته آزادی
خوب بال و پر بزن بر فراز این خاک خسته
پی نوشت : اعلام موضع می کنم : تحریم

Sunday, March 02, 2008

وقتی که با پای خودت به انفرادی می روی


کنار تخت نشسته است.خم می شود و پاکت سیگارش را که کنار تخت افتاده بر میدارد.صورتش را می مالد و دنبال فندک مشکی اش می گردد.از روی زمین برش می دارد و سیگاری را با لب هایش از پاکت سیگار در می آورد.فندک را می زند و چشمهایش را تنگ می کند.گوشی موبایلش را در دستش می گیرد و هم زمان پک می زند.به دکمه خاموش و روشن موبایلش خیره می شود و فکر می کند که روزی خواهد رسید که شهامت خاموش کردن این لعنتی را داشته باشد یا نه؟با خود می گوید میشود جواب نداد، میشود زنگش را قطع کرد، اما جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است همه چیز را تمام می کند.انتخابی در کار نیست. از طرف دیگر روشن بودنش هم انتظار کشیدن یک تماس را به همراه دارد.خاکستر سیگارش روی پاهایش می ریزد و از فکر کردن در می آید.سریع خاکستر را می تکاند.یاد تمام صداهایی می افتد که از درون موبایلش شنیده.همه را با هم می شنود.صدا ها در هم مخلوط می شوند و بلند تر می شوند.آنقدر که نمی شود فهمید که چه می گویند.تنها صدای دیوانه کنندشان در گوشش می پیچد.چشمانش را می بندد.محکم دکمه خاموش را میگیرد


Saturday, March 01, 2008

مثلث

زندگی ما از اجتماع مثلث هایی تشکیل شده که هر کدام از ما ضلعی از آن هستیم.همیشه یک جنس مخالف یکی از اضلاع را تشکیل می دهد .تنها تفاوتی که میان انسانهاست در باور کردن وجود یا عدم وجود مثلث است.مثلث چیز گهی است