Monday, August 28, 2006

نرگس

الان داره نرگس میده.می دونی شباهت سریال نرگس با جمهوری اسلامی چیه؟اگه یکی توش فقط یکم کمتر گند بزنه همه چی تموم میشه و چیزی ازش نمی مونه

Sunday, August 27, 2006

من اومدم

کامپیوترم خراب شده بود.الان درست شده.خیلی خوشحالم که بعد از 2 هفته اومدم توی اینترنت.بعدا نوشتم رو میذارم .فقط خواستم بگم زنده ام

Saturday, August 19, 2006

Temptation



از همان اولين برگي كه حوا روي سينه هايش گرفت ، معامله آغاز شده بود

Thursday, August 17, 2006

پيدايي من در گم گشتگي هاي شبي در الهيه


فقط صداي پاي من بود ، صدايي پايي كه در شلوغي هاي شهر در روزهاي سرد و گرم هميشه آنقدر كوتاه است كه خودم را گم مي كنم .تاريك و سبز و صداي جوي آبي كه همواره بود، گاه گاهي هم ماشيني خلاف جهت من مي آمد و نور چراغش چشمانم را مي زد و صداي خنده هاي هرزه چند دخترك نقاشي شده كه مثل دي اچ ال دم در خانه مشتري ها پارك مي شدند.چشمانم را بستم ،‌ باز هم رفتم و برج هاي بلند دو طرف آنقدر بلند شد كه ديگر حتي آسمان هم ديده نمي شد.چه برسد به كوه تا بفهمي كه شمال كدام طرف است و تو بايد از كدام طرف بروي.به جايي رسيدم كه احساس كردم كاملا گم شده ام و آن زمان بود كه صداي پايم را بيشتر شنيدم.برايم مهم نيود كه دوباره راه را پيدا كنم يا نه ، برايم مهم نبود كه آدمي را ببينم و از آن سوال كنم ، تنها داشتم در كوچه پس كوچه هاي خودم راه مي رفتم ، كوچه پس كوچه هايي كه چند وقتي است در غربت زمانه اين روزگار غريب ، خاك گرفته است.در كوچه هاي تاريك و سبز ، كليشه اي گند زده اما نوراني را درون من فراموش شده از همه و خود ، پيدا كردم.همان لحظه بود كه متنفر شدم از كوچه هاي براق هالوژني و خنده هاي فروشي و پنج شنبه شب، همان موقع بود كه خواستم تا پيدا شوم و قلمي پيدا كنم و پشت ميز اتاقم بنويسم كه من نمي توانم اين گونه باشم

Monday, August 14, 2006

مركز تخليه

من اگر سرمايه اش را داشتم حتما يك مركز تخليه راه اندازي مي كردم.شايد با خودت بگويي اين ديگر چه مزخرفي است؟منظورم از مركز تخليه يك سالن بزرگ است پر از مانيتور هاي قديمي و وسايل شكستني دور انداختني.آن وقت از هر آدم يك ورودي مي گرفتم و يك پتك به او مي دادم و مي گفتم ساعتي فلان تومان است.طرف هم مي رفت و تا جايي كه مي خواست چيز مي شكاند و خودش را خالي مي كرد.حتما چند بلند گوي بزرگ هم مي گذاشتم و از آنها اوانا سنس يا راسموس پخش مي كردم كه مشتري هاي گرامي حسابي مشعوف شوند.اين كار چند سود بزرگ دارد ، اول اينكه پر از مشتري خواهد بود و سريع پا مي گيرد و امكان گسترش دارد ، دوم اينكه از دست مانيتور لگن خودم راحت مي شدم و ضرر نمي كردم ، سوم اينكه از عقده ها و مشكلات روحي ملت بشدت كم مي شد ، و در آخر اينكه ماشين هايي كه روي دست اوراقچي ها مانده هم خريداري مي شد و پولش از مشتري ها در مي آمد.تنها اشكالي كه دارد اين است كه ممكن است من مثل آدم هاي شكمويي كه شيريني فروشي دارند و از شيريني هاي مغازه مي خورند باعث ضرر شوم و هر روز كلي چيز در مركز تخليه خورد كنم.بهر حال از دوستان مايه دار تقاضا مي شود كه اسپانسر اين ايده شوند.

پي نوشت:روز هاي خوبي نبود، اما احساس مي كنم هنوز مي تونم سعي كنم.احساس مي كنم كه روز هاي خوبي توي راهه.بذار حداقل با اين خيال پردازي خوش باشم، حتي اگه بدترين خيال پرداز دنيا باشم

Saturday, August 12, 2006

آسمان آبي بود

ديشب مي خواستم خودمو بكشم.حتما مي گي عمرا

Thursday, August 10, 2006

پستونك



سكس مثله شير مادر ميمونه
طفلك بچه هايي كه هي زور ميزنن تا از پستونك شير بياد

Sunday, August 06, 2006

Painting

این هم از آخرین کار من.با پاستل گچی و مداد رنگی روی مقوای فابر

Saturday, August 05, 2006

براي هيچ كس

در ميان هياهوي جمهوري جهل مجالي اگر باشد تا به دل خسته ات فكري كنم و به حال زار خود، كه شايد كوره راهي سوي دارالسلام پيدا شود و ذره نوري سوي ساحل سازش
چه فايده كه آرزوهاي پير و جوان را پرپر شده مي بينم و تو را هنوز
چه افسوس كه ياراني حاضر به يراق كجا يافته و دستاني هم دست كجا روييده ، كه اگر هم دستي باشد ديگر عصبي نيست براي لمس كردن
اينجا سرزمين من است تنها
تنها صدايي كه زيرزميني را پژواك مي كند اينجا است و تنها چشمي كه هنوز در انتظار ، شايد من
قربان آن روزهايي كه هرگز نديده ام بروم ، شايد خدايي به دلسوزي بيفتد و چكشي بر سر ما كله سنگكي ها بزند
اين جا اگر كله بريده اي را بر سر وزارت ديدي و معدومي را مشعوف از اعدام خود به خود، متعجب نشو.اين جا همه چيز را سراسر طعنه پر كرده و ظرف ها ، خالي است از برق من .بجايش تا دلت بخواهد اينجا آينه است.تو هم خود را ببين و آن زوال روزهاي سبز را گم كن.... بسلامت

Thursday, August 03, 2006

پر پر آهني

هنوز صداي ايستادگي اش در 209 پيچيده است
هماني را مي گويم كه تو خواب بودي و ندانستي كه غير از روياي عروسك هايت او هم هست
همان كه در كوچه پس كوچه هاي انزوا براي رهايي ، پريد
چه سخت بود شنيدن واقعيت مرگش
و چه زيباست عروسي او وقتي كه در دورافتاده اي زير خاك آمل فرياد مي كشد
فردا صبح/ساعت 11/ مزار اكبر محمدي
عصر بود كه تازه از خواب بيدار شده بودم.صداي قائم مقامي را در خواب و بيدار شنيدم كه با صداي لرزاني گفت، احمد امروز در زندان در گذشت.خدا كند شايعه باشد.فردا،جمعه ، ساعت 8 هر جا كه هستيد به ياد اكبر محمدي با شمع بيرون بياييد.در تهران احتمالا ميدان محسني محل تجمع باشد
پي نوشت:‌در كامنت قبلي گفتم دوباره هم مي نويسم كه اين نقاشي كنار ، كار من نيست.يكي از دوستان برايم فرستاد و گفت به حال و هواي وبلاگت مي خورد.من هم مثل شما خوشم آمد واقعا كار جالبي است.