Tuesday, November 29, 2005

آهستگی


"آهستگی متناسب با حافظه است و سرعت در تناسب با فراموشی"
میلان کوندرا -آهستگی
این روزها آهسته تر شده ام و نمی دانم که حافظه ام ؛ قدم هایم را کند
می کند و یا گام هایم حافظه را ورق می زند
هر چه هست ؛ این روزها وقت کم می آورم و خمیازه ای به حجم تمام
روزهای خستگی ام بغض کرده.بدنبال مجالی برای کشیدنش هستم
هوای شمال به سرم زده است.شاید آخر هفته رفتم اما هر چقدر که فکر
...می کنم باز هم وقت کم می آورم

Sunday, November 27, 2005

خستگی


گاه می خواهم بالای برجی بایستم و تا جایی که هنوز فریادی هست فریاد بزنم
گاه بالا رفتن را می خواهم و سکوتی که دوری از هیاهو با خود می آورد
شاید برای رفتن سنگینم
اما خیالم را سبک می کنم
...می روم

Saturday, November 26, 2005

Red Connection


بعضی وقتها آدم توصیفی برای یک تصویر یا اتفاق پیدا نمی کند اما یک طرح به راحتی تمام حرف ها را می گوید
تصویر بالا هم جزو همین تصویر هایی است که با کلمه نمی توان توصیفش کرد اما وقتی آن را می بینی کاملا
مفهومش را حس می کنی
پی نوشت: بیشتر وبلاگ ها شده اند حرفهایی که صاحب آن می خواهد به شخص خاصی بگوید اما نمی تواند
پی نوشت2 : تعداد زیادی عکس دانلود کرده ام که هر وقت قلمم خشک باشد برایتان می گذارم

Thursday, November 24, 2005

سنفوني جنازه عاشق

هرچه بادا باد
اين پاپوش بي رنگ مرا بردار
ژاكتم رنگ قديم زندگي دارد
ولي سوز هوا سوزنده و سرما پر از درد است
عزيز لحظه هاي امشب و فردا
اگر باران پاييزي شباهنگ است و سقف خانه ام عريان وكم رنگ است
بيا اين تك كهن پيراهنم برگير و بر سر دار
مرا لبخند گرم زير چترت بس
بيا دفترچه شعرم به آتش ده
بيا حجم تهي خانه ام برگير و آتش را سراپا كن
عزيز بهتر از هر نرگس و مريم
بسوزان جان من را
هر چه بادا باد

Monday, November 21, 2005

دل نوشته

دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم

Sunday, November 20, 2005

سقوط


هاست هاي دولتي ايران بدليل تحريم اقتصادي امريكاي جهان خوار خواهر… مسدود شد
اما بجاي آن كيك زرد داريم
احمدي نژاد، نور افكن هاي سازمان ملل را با نور الهي اشتباه گرفته و از در حفاظ هاله اي از نور بودن سخن مي گويد
در ضمن با قسم يه جد و آبادش اطمينان مي دهد كه هيچ كس در هنگام سخنراني اوحتي پلك نزده
در موازات اين قضيه ما به سوي كيك قهوه اي حركت مي كنيم
برادر هواپيمازاده ، مسئول هواپيمايي كشور نيز اعلام مي دارد كه امريكاي جهان خوار خواهر… مسئول مرگ قريب به يقين
مسافران هوايي ايران اسلامي مي باشد زيرا لوازم يدكي هواپيماهاي تاريخي ما را به ما نمي دهد
بجاي آن به علت هواي گرم و شرجي ناشي از كيك قهوه اي ، اورانيوم ها در خاك حاصل خيز ما خود به خود غني مي شوند
رئيس جمهور مردمي ، رو به نمايندگان آبادگر افاضه مي نمايند كه هدف ما آوردن يك قاچ كيك زرد بر سر سفره هر ايراني است
در حال حاضر كه دولت مردمي بر سر در هر خانه ايراني يك قاچ كيك قهوه اي قرار داده اند
خدا آخر و عاقبت ايران را بخير كند.از مردمش كه نبايد توقع حتي بادگلويي را داشت

پي نوشت: منوچهر آتشي در گذشت

بدون شرح 5

Saturday, November 19, 2005

بمبت را بر سر ما بریز


گيرم كه بمب ات را ساختي
و با ژست پر از غرور مضحكت همه نامه ها را دريدي
گيرم كه تمام زير زمين ها را خفاكده بمب هايت كردي
يادگار عموي خواب
كبريتت را بكش
بمب هايت را بر سر من بزن
دشمن ات ، هر كسي غير توست
دستگاه پرتاب بمب نمي خواهي
بمبت را بر سر ما بريز
بریز اما بوسه را از من نخواهی گرفت

پي نوشت1:كتابخانه ها مي سوزند.پاسارگادها به زير آب مي روند.در اين تشييع جناره بي نظير
اورانيوم هم غني مي شود
پي نوشت2:ستيز با قدرت ، ستيز حافظه با فراموشي است.ميلان كوندرا،كتاب خنده و فراموشي
پي نوشت3:جو نقطه سر خط رو به افتضاح مي رود.حتي فراتر از آن
پی نوشت4:اگر در دانشگاه 2 نفر آدم حسابی پیدا کردی خدایت را هزاربار شکر کن
پی نوشت5:محمد جان چایی خوردن های این روزا جزو ماندگارهای زندگیم میشه
پی نوشت6: برای جلو رفتن؛ تصور تو قدرت حرکت میده.

Thursday, November 17, 2005

هزاره خاك


به گمانم همه جا خواب نم آلود خمار
به گمانم لب آن سيم سه تار
به گمانم ته آن غصه آواي پسر بچه چوپان
به گمانم سر اين كوچه و آن
به گمانم دل من جا مانده
به گمانم به همان دم كه صدايت رفت و بريد
به گمانم ته بن بست صفا
به گمانم اول كوي ليلا
يا چه دانم به گمانم ته آن
به گمانم دل من جا مانده
به گمانم ته چاه اندوه
به گمانم لبه طاق پر از خاطره خنده و خواب
سايه ام خنده كنان سوي سراب
با جهش و شادي و شور رفت كه رفت

Saturday, November 12, 2005

گربه ها ناله می کنند

خروس خوان از خواب بیدار می شود.سرمای دم صبح را با نفس عمیقی
به زیر پوستش تزریق می کند.گربه ها باز سرو صدا به راه انداختند
شاید هم گربه ها نباشند.به طرف دستشویی می رود.شیر آب را باز می کند
انگار که شیر آب هم سرو صدا راه انداخته.صورتش را زیر آب می گیرد
به آینه نگاه می کند و به سقوط قطره ها از روی صورتش
انگار نه انگار که خوابیده.انگار نه انگار که باید فراموش کند
از جلوی آینه کنار میرود.صدای شیر آب با صدای گربه ها قاطی می شود
"من نمی تونم وایسم و ببینم که تو داری بخاطر جلو رفتنت هر کاری می کنی"
صدایش را می شنود که بلند تر از فاصله بینشان می گوید
آره.همتون از یه قماشین.همتون کلفت می خواین.چشم ندارین ببینین که زنتون
بالاتراز شماست
"کدوم بالا.بالا کدوم وره؟بابا جون چشاتو واکن ببین داری چه غلطی می کنی"
خودت غلط می کنی.خودت گه می خوری.همتون همینید.فقط بلدید فحش بدید
" صداتوبیار پایین.من کی فحش دادم.چشاتو واکن سارا"
پنجره را باز می کند.باد سرد سحر صورتش را سرخ می کند
جیغ می زنند.ناله می کنند.جیغ می زند.ناله می کند
"سارا قول می دی که همیشه پیشم باشی؟"
این چه حرفیه که می زنی.از امشب که اولین شبه تا آخرین شب عمرم
"چقدر تشنمه"
بشین بشین.خودم میرم میارم برات.از حالا به بعد شما امر بفرمایین
روی تخت می نشیند.دستش را روی گوشش می گیرد.صدای ناله گربه ها
در گوشش می پیچد.هوای اتاق بوی عرق گرم می دهد
تو چرا نمی فهمی.این یه رابطه کاملا کاریه.خیلی املی
"آره من املم اما می خوام بدونم که تو می خوای به کدوم جهنم دره ای برسی؟"
من اینجوری دارم هرز میرم.دارم تلف میشم.باید پیشرفت کنم.زندگی یه مسابقست
ساعت را نگاه می کند.4.5
نفسش به شمارش می افتد.در میان سرگیجه اش صدای ناله گربه ماده ای را می شنود
به تو چه ربطی داره.زندگیه خودمه.هرکاری که دلم بخواد می کنم
زندگیم خالیه.تو شدی یه مجسمه.من عشق می خوام
من چه گناهی کردم که باید بگم بده عیبه
"خفه شو"
دستش بی اختیار سیلی نزده را بازی می کند
"چه هوای خوبیه سارا.لب دریاو آتیشو حمید مصدق.بهتر از این نمیشه"
چیه بابا .که چی.زندگی داره میدوه.اگه وایسی جا میمونی
هنوز آفتاب نزده.بوی تیز زن همه جا را گرفته
ناله می کنند.کاغذی بر می دارد
رو به دیوار اشک می ریزد و در کانون دور شده دیوار روبرو شعله های
نارنجی اشتیاق را می بیند
صدای گاز پیکان قدیمی را می شنود
باران می بارد و او بدون چتر راه می رود
صدای گام هایش است و صدای ناله های گربه های کوچه
سر بلند می کند و خود را دم در خانه سارا می بیند
زنگ می زند
کیه؟
"منم"
که چی؟چی می خوای؟
"فقط می خوام بگم..."
هیچی عزیزم کسی نیس.الان میام
"هیچی"
قلمش را بر می دارد
می خواهد بنویسد انگار که دستانش را روی زنگ خانه سارا جا گذاشته
سیگاری روشن می کند و در انتهای خاموشی کبریت چشمانش را می بندد

Wednesday, November 09, 2005

حرف هاي تل انبار شده


توي اين پست مي خوام بعد از مدت ها پست شعر يا داستان كوتاه حرفهاي مونده توي دلم رو
بگم اول اينكه دوستان عزيز دپرس نما باور كنين ژست افسردگي گرفتن و اداي خودكشي
رو در آوردن نشان دهنده روشنفكر بودن و متفكر بودن نيست‎
اگر در موقعيت خودكشي كردن قرار بگيريد از ترس عروسك هاتون رو بغل خواهيد
كرد.پس لطفايه كم بخودتون بيايد وبزرگ بشيد
دوم اينكه دوستان عزيز، حديث خود ساخته تلاوت كنيد نه حديثي رو كه ديگران براتون
مي سازند.چقدر اين مشكل رو توي محيط اطرافم مي بينم و غصه مي خورم.آدما براي
اين كه به خودشون و بقيه نشون بدن كه بزرگ شدن شروع مي كنن به حرفهايي كه
بقيه راجع به اونها مي گن بها دادن و كم كم خودشون هم باورشون مي كنن
سوم اينكه كاش مي شد همه آدما هر عقيده اي كه در مورد آدماي ديگه دارند راحت
بهشونبگند.اينجوري ديگه نيازي به اين نيست كه با تمام دنيا مشورت كنند كه چه
جوري به يه نفرحرفشون رو بزنند.برادر من،اگه دلت جايي گيره خودت حلش كن
وگرنه شب عروسي هم بايد از تمام ملت مشورت بگيري
چهارم اينكه يادم باشد كه روز و روزگار خوش است.تنها دل ما دل نيست.ديگه
دارم سبزمي شم از هر حرف رخت خوابي كه اسم عشق مي گيره.عزيز برادر
اگه جووني و باقالي دوست داري دليل نميشه كه هواپيمات به سمت لاهوت در
پرواز باشه
پنجم اينكه واقعا مسخره است كه براي كارشناسي ارشد آدم بره قلم چي!عزيز جان
هنوزتو وادي كنكور هستي؟فكر كنم اگه اينجوري پيش بره كلاس آمادگی برای دفاع
از تز دكتراهم برگزار شه
آخر هم اينكه كم كم داريم به همه چي بي تفاوت ميشيم و يا اينكه فقط با ژست افسردگي
بازي بازي مي كنيم.عزيز جان اگه خيلي متفاوتي يه دستي بالا بزن و كاري بكن
سرتونو درد آوردم شاد باشين

وارونه


سرما را تا نزدیکترین سطح استخوانهایش احساس می کند.باد آنقدر صورتش را بی حس کرده که روی پوست سرخ شده اش احساس گرما می کند.دوباره قدم می زند به خود می گوید گاهی همه چیز پشت و رو می شود.مشکل پیدا کردن روی اول است

Tuesday, November 08, 2005

یک آپ دیت کوچک

بالاخره دستم رو باز کردم.یه کم درد می کنه اما خوب میشه تحملش کرد.وقتی دستم رو از گچ در آوردم سریع یه خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن.چقدر نوشتن حس خوبی به آدم میده.تا برای یه مدت از دستش ندین نمی فهمین عمق فاجعه چیه.اما خدا کنه هیچ وقت نفهمین.قدر دستاتونو بدونین

Saturday, November 05, 2005

باران اول


چک چک
صدور فلسفه سبز از بالا
نم نم
نگاه پاییزی ات تا ما
می تراود این نرمه گریه جودا
هان ای تو
من به دستاری نی ام محتاج
دیوانه را باران کند درمان

Tuesday, November 01, 2005

...


مي نشينم و به غروبت نگاه مي كنم
به آن غربت نا آشنا
مي نشينم و در انتهاي بن بست خاطره بدنبال مالرويي مي گردم
قهوه ام را تا ته مي خورم
مبادا كه فالي از نقش تو در انتهايش باشد
كوندرا را مزمزه مي كنم و تو را تف
گچ بالا مي آيد ، كم كم
شايد تا فكر
حيف كه سيگار كشيدن ممنوع است

پي نوشت1: يه هفته ديگه بايد دستم با گچ همزيستي كنه
پي نوشت 2: پدر عزيز ،‌ تولدت مبارك.هميشه زير سايه ات باشيم