Thursday, June 30, 2005

بدون شرح 2


طرح از سالواتور دالی

Tuesday, June 28, 2005

ت مثل تابستان مثل تنور داغ


نارنجی
مثل رد پای آب بر دیوار سرداب قدیمی
به تالار نور که نگاه کنی پس زدن نفس هایت را می بینی
گرمای عصر تابستان
داخل یک سرداب قدیمی و صدای هارمونی کودکانه چک چک قطره ها
کم کم صداهای مبهم شروع می شوند
صدای شهوت زنی در حال جیغ زدن
صدای سوت بمبی در حال سقوط
صدای انتظاری به بلندی تپش های مضطرب
صدای رژه دو پای بی سر
صدای خنده های آسمانی برادر زاده کوچکم
صدای مارش نظامی
صدا و صدا و صدا
در عمق چند پله ای از سطح داغ زمین
با پله ها اوج می گیرم
به سطح می رسمءانگار گرمای تنور تابستان گوش ها را می گیرد
...سکوت مطلق شهر نفسم را می گیرد

Sunday, June 26, 2005

باران


دلم تنگ است از اين دنياي بي آبان دلم تنگ است
از اين فرداي بي سامان
از اين فرمان بي پايان
از اين بغض به درد آلود
به من واگو كه اين سوزان طنين ، گرماي بي رنگ است
دلم تنگ است از اين ارواح بي وجدان دلم تنگ است
از اين سوداي خوش الوان
از اين آه‌ ِ هوس آلود
از اين چشمان بي پرده
به من واگو كه باران ، پاك و بي رنگ است
دلم تنگ است ز دانايان بي باران دلم تنگ است
نگو از سوزش ساغر شكن با من
نگو از تيغ ذهن آلود جلاد خيال انگيز
نگو از خشكي لبهاي بي همدم
نگو از هجرت سرد پدر با من
به من واگو كه آن تار ترك خورده ، شباهنگ است
دلم تنگ است از اين دنياي بي آبان دلم تنگ است



Wednesday, June 22, 2005

در امتداد رود


می روم و می روم
شب در قعر تاريکی خود آرميده
مردک مست با همدم بطری گونش در هم آميخـته ؛
...آن طرفترک
در کنار رود می روم
شب سايه گون نيست
در امتداد رود ؛ نيمکت ها خانه های کوچک اند
و مردمانی که کوچک شدند تا در خانه ها مچاله شوند
در خواب يکی ؛ زنی زيبا با انگشت اشاره اش مرا بسوی خود می خواند
خواب ديگری اشتها به بلعيدن دارد
گويی معده اش بال روح را گاز می زند
آن سو ترک خانه ای خالی است ؛ خانه خالی خيانت
شايد در خانه ديگری
از بی کسی مصموم شده هوای هم
روزنامه های بی رنگ؛ فرش های خانه است
می روم و می روم
آواز خوانی کنار آب فرياد می زند
"...يک شب مهتاب"
قلبم را بدور شانه اش می اندازم ؛ هوايش سرد است
رود را می روم و می روم
آتشی بر پاست
دو سه مردی بيدار
جای سيب زمينی اصلا خالی نيست
می نشينم و با هم دل هايمان را کباب می کنيم
آن يکی می گويد ؛انتهای رود خورشيد از دل آب بيرون می آيد
تو هم شنيده ای؟
دلم جزغاله شده
در شراره های نارنجی و داغ ؛ در تق تق ترکيدن رهايش می کنم
...می روم و می روم

Tuesday, June 21, 2005

نمایش خانه حاجب الدوله




سوافاژ ها بهم ريخته
پرده اي در كار نيست
كارگردان وقيحانه با پرده گشوده دكور را عوض مي كند
استاد ها كر شده اند
بتهوون مرده است
سياه پوشان حدقه را از كره چشم آزاد مي كنند
من مي مانم و روياي در ذهنم
...كاش 1984 فقط يك كابوس نگاشته شده بود

Wednesday, June 15, 2005

بدون شرح

ماهی قرمز

ماهی کوچولو هر روز سفید تر می شود
طفلک مادر
نمی داند که هر صبح ماهی را با خون خود رنگ می زنم
با لبخند بهشتی اش به طرف تنگ می رود و با انگشت تلنگری به شیشه می زند
دنگ
....هر صبح

Saturday, June 11, 2005

! مد

رنگ و وارنگ
هر چیز تازه ای جذاب است
مثل بوی پوشال تازه خیس شده
...کاش رخت کهنسال را می دیدیم

Thursday, June 09, 2005

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست

مدام به کاغذ یادداشت در دستم نگاه می کنم.شاید نمی توانم درست بخوانم
و شاید از همان ابتدا راه را اشتباه آمده امءآخر این آدرس کی پیدا می شود
شاید کشور را اشتباه آمده امءاین بوق های تصادفی هم که بی جهت می
.چرخند تا باک های بنزین را خالی کنند تنها چشمانم را تارتر می کنند
شاید در ترمینال فرود به سوی زمین ءشماره پرواز را اشتباه کرده ام
آسمان امشب بزور توپ و تانک و مسلسل باید شاد باشد؛چون امسال
سال همبستگی ملی است و امشب سرود ملی پوشان باید برای مشارکت
در پای صندوق ها تا جام جهانی بعدی از تلویزیون پخش شود.یک چیز
را مطمئن تر می شوم؛ابتدایش نوشته است ایران؛اما خدای من اینجا
ایران است؟نمی دانم اما این را می دانم که گربه ایرانی کمتر در ایران
پیدا می شود؛حتی گربه هایمان نیز پیوندی شده اند.چه برسد به افکارمان
آنقدر مرموز شده ایم که زندگیمان را حتی از خودمان پنهان می کنیم و
گاهی بعد از دو سال می فهمیم که در خفای درونی ترین سلولمان؛ جور
دیگری هستیم؛ و انقلاب می کنیم ؛اما بر علیه چه کسی؟مظلوم ترین
عزیزانمان , وبا اینکار احساس آزاد شدن می کنیم , بی خبر از اینکه
تنها عقده های کودکی و جوانیمان را بروز داده ایم و کماکان نگاهی
.از بالا به ما می خندد
آری؛از نگاه خیلی ,این روز مرگی خوش رنگ و پر خواهان ,این
نگاههای هرزه بدنبال هم ؛زیباست؛باشد
باشد
این خانه قشنگ است
ولی
خانه من نیست

Wednesday, June 01, 2005

غوغای ستارگان

در نماي كوچك پنجره اتاق ، ستاره هاي زميني شهر به من چشمك مي زنند
نه گرم است و نه سرد
!دلم چه چيز ها كه نمي خواهد
تصوير پشت تصوير
چشمانم را مي بندم و باز مي كنم
گاه يك دشت سبز
گاه دودناك خاطره اي سوزان
گاه غريبانه من در اين دقايق بي گناه
گاه تصوير گنگ رفتنم و اشك هاي مادر
چشمانم را دوباره مي بندم و باز ميكنم
كاش در ميان تمام اين تصاوير نا همگون
براي يك لحظه حقيقت را مي ديدم
،سبك مي شوم
با موسيقي پرواز مي كنم
با خيسي گونه هايم انگار شروع به پايين آمدن مي كنم
اين پروازي است كه هر شب انجام مي شود
احساس مي كنم كه چپ ترين كوچه علي چپ ها نيز برايم راست شده اند
چاره اي نيست.بايد به راست رفت